تبلیغات X
سفارش بک لینک
آموزش ارز دیجیتال
ابزار تادیومی
خرید بک لینک قوی
صرافی ارز دیجیتال
خرید تتر
خدمات سئو سایت
چاپ ساک دستی پارچه ای
چاپخانه قزوین
استارتاپ
آموزش خلبانی
طراحی سایت در قزوین
چاپ ماهان
چاشنی باکس
کرگیری
کرگیر
هلدینگ احمدخانی قم
زبان انگلیسی
https://avalpack.com
سئو سایت و طراحی سایت پزشکی
خرید آجیل
همکاری در فروش
دانلود سریال
لوله‌ پلی‌ اتیلن




رمان کده - رمان اکسیر عشق 8 s

رمان اکسیر عشق 8



رمان اکسیر عشق قسمت هشتم

تند تند غذامو خوردم و از سره میز بلند شدمو یه تشکر زیرلب گفتمو اومدم روی راحتیا توی سالن نشستم خدایا حالا من با این چه جوری بخوابم عجب غلطی کردما ای کارد بخوره توی شکمم یه شب که از گرسنگی نمیمردم برگشتم توی آشپزخونه رو نگاه کردم داشت بی خیال میزو جمع میکرد بهترین فرصت بود که برم بالا یه فکری بکنم سریع از پله ها رفتم بالا رفتم توی اتاق به دور رو برم نگاه کردم چشمم به در خورد کلید روش بود فکر کنم اون زمانی که درو باز کرده یادش رفته کلیدو برداره خوشحال به سمت در رفتمو توی یه حرکت درو قفل کردمو خواستم کلیدو در بیارم که یاد اون موقعه افتادم که توی شمال کلیدو در آورده بودم و نوید با یه کلید دیگه اومده بود تو برای همین گذاشتم کلید روی در باشه و با خیال راحت بهش تکیه دادم و یه نفس راحت کشیدم حالا میتونستم راحت بخوابم رفتم سمت دست شویی و مسواکمو زدم و یه لباس راحت پوشیدمو رفتم زیر ملافه آخیش نوید آقا رو دست خوردی آخی قیافش دیدن داره وقتی بیاد ببینه در قفله کاش میتونستم قیافشو ببینم حیف عجب سوژه ای میشد با صدای قدماش روی پله ها ساکت شدم و گوش دادم ببینم چیکار میکنه به در که رسید دستگیره رو پایین آورد انگار که بهتش زده باشه چند بار دستگیره رو بالا پایین کرد دید نخیر در قفل اون موقعه بود که صداش در اومد نازنین نازنین چرا در قفله جوابشو ندادم دوباره صداش بلند شد ولی این دفعه یکم بلند تر نوید- مگه با تو نیستم چرا جواب نمیدی منه احمق باید میفهمیدم یه نقشه ای توی سرته وگرنه به این راحتی قبول نمیکردی یا میای درو باز میکنی یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی بازم جوابشو ندادم حقش بود پسره ی پررو نوید- ببین زیاد خوشحال نباش چون بلاخره که از اون اتاق میای بیرون اون وقت من و تو تنها تو این خونه هر بلایی دلم بخواد سرت میارم فهمیدی یه مشت زد به درو دیگه صدایی نیومد آخیش رفتش برای اون موقعه که میخوام برم بیرون یه فکری میکنم الان فقط خواب میچسبه چشمامو روی هم گذاشتم تا بخوابم نمیدونم از بی خوابی ظهر بود یا از اینکه نوید کنارم نبود چون بعد یه بیست دقیقه که این دنده اون دنده شدم خوابم برد با احساس برخورد یه چیزی به گردنم از خواب بیدار شدم اومدم برگردم ببینم چیه که صداش رو دم گوشم شنیدم فکر کردی خیلی زرنگی زرنگ تر از توهم هست یه لحظه قبلم نزد این چه جوری اومده توی خواستم سریع از روی تخت بلند بشم که دستش پیچیده شد دور کمرمو منو به سمت خودش کشید نوید- کجا خانوم کوچولو حالا دیگه درو روی من قفل میکنی آره من من من فقط میخواستم باهات شوخی کنم همین نوید- که شوخی کنی اگه شوخی بود نیم ساعت بعدش میومدی درو باز میکردی میخواستم بیام درو باز کنم ولی نمیدونم چی شد خوابم برد نوید- حالا یه کاری میکنم که تا آخر عمر از این شوخیا نکنی برگشتم سمتش دیدم داره تی شرتشو درمیاره سریع چنگ زدم به تی شرتشو نذاشتم درش بیاره و گفتم چیکار میکنی چرا تی شرتتو در میاری نوید- هیچی عزیزم فقط میخوام یکم بهمون خوش بگذره دستمو توی یه حرکت زد کنار و تی شرتشو در آورد سریع چشمامو بستمو خواستم از روی تخت بلند بشم که سریع فهمیدو کمرمو گرفت نوید- اگه فکر کردی راه فراری داری کور خوندی بهت گفتم نیای درو باز کنی هر بلایی بخوام سرت میارم قلبم مثل گنجیشک میزد تازه چشمم خورد به روی میز که دستگیره ی درو کلا در آورده بودو گذاشته بود اونجا یه نگاه به در کردم دیدم دستگیره نداره پس بگو چه جوری اومده تو ولی چرا من نفمیدم داره دستگیره رو در میاره باید از راه خواهش وارد میشدم بلکه ولم کنه وگرنه معلوم نبود چه بلایی بخواد سرم بیاره نوید خواهش میکنم داری چیکار میکنی دیونه شدی نوید- آره زدم به سیم آخر چه طوره میپسندی حالا دستش به تی شرت من بود تا درش بیاره که سریع دستشو گرفتم و گفتم به من دست نزن نوید- واقعا فکر کردی با این حرفا نمیتونم بهت دست بزنم توی یه حرکت منو برگردوند سمت خودش و خمیه زد روم و صورتش و آروم آروم آوردو پایین گفت میدونی چقدر هوس انگیزی تنها جمله ی که میتونستم بگم این بود که خفه شو صدای خندش بلند شدو گفت حتی توی این شرایطتم نمیتونی جلوی زبونتو بگیری همین زبونتم کار دستت میده ولی من قول بهت میدم کوتاش کنم خانومی دستمو گذاشتم روی سینه ی برهنش و هلش دادم عقب ولی هیچ فایده ای نداشت یه نگاه به اطراف کردم با دیدن گلدون روی میز یه فکر به سرم زد نمیخواستم بهش آسیب بزنم ولی اگه کاری نمیکردم مطمئنن یه بلایی سرم می آورد گذاشتم خوب که بهم نزدیک شد تا خواست لبمو بوسه رومو کردم طرف در اونم بدون اینکه کاری برای برگردوندم بکنه شروع کرد به بوسیدن گردنم از برخورد لبش با گردنم تموم بدنم شروع کرد لرزیدن و اشکام شروع کردن سرازیر شدن دستمو به سمت گلدون دراز کردم ولی دستم بهش نمی رسید برای همین سعی کردم خودمو بکشم طرفش حالا حرکات دست نوید روی کمرم باعث شده بود لرزشم بیشتر بشه ولی اون بدون توجه به این لرزش داشت کار خودشو میکرد با حلقه شدن دستم دور گلدون یه حس امنیت پیچید توی وجودم وقتی دیدم هنوز حواسش به من نیست توی یه حرکت گلدونو زدم توی سرش صدای دادش رفت هوا و سرشو بلند کرد و به تیکی خورد شدی گلدون توی دستم نگاه کرد از فرصت استفاده کردم هلش دادم اون طرف به خاطر گیجیش پرت شد روی تخت منم سریع بلند شدم ولی اونم کوتاه نمیومد به سمتم حمله کرد که سریع خودمو کشیدم عقب و به طرف در رفتم و از پله ها شروع کردم پایین اومدن هنوزم داشت دنبال می اومد ولی کندتر از من حرکت میکرد حالا دیگه توی سالن بودیم با صدای افتادن چیزی برگشتم دیدم نوید روی زمین افتاده صدای جیغمو با دستام که روی دهنم گذاشتم خفه کردم و سریع رفتم سمتش و نشستم بغلش روی زمین از سرش خون میومد وای خدا نکنه کشته باشمش با صدای لرزون صداش زدم نوید ولی جواب نداد دوباره این اشکای لعنتی سرازیر شده بودن دیگه به هق هق افتاده بودم و هی میگفتم نوید نوید تورو خدا بلند شدو غلط کردم تورو خدا چشماتو باز کن یه دفه دیدم بازومو گرفت و کشید سمت خودش افتادم توی بغلش اصلا فکر اینجاشو نکرده بودم که خودشو زده باشه به بیهوشی حالا دوباره ضربان قلبم تند شده بود که با صداش آروم شدم نوید- میخواستم کاری کنم که هیچ وقت فراموش نکنی ولی با اشکایی که به خاطرم ریختی پشیمون شدم دیدی گفتم دوستم داری نترس کاریت ندارم دستاش از دور کمرم شل شد و کنارش روی زمین افتاد سریع بلند شدمو کنارش نشستمو گفتم ببخشید نمیخواستم بهت آسیبی بزنم ترسیده بودم لای چشماشو که بسته بود آروم باز کردو بهم نگاه کردو گفت من نباید اون کارو میکردم تعادلمو از دست داده بودم برای اینکه بحث و عوض کنم همین جا بشین تا برام باند بیارم چشماشو بست بلند شدم رفتم که برم باند بیارم که تازه یادم افتاد نمیدونم باند کجاست دوباره رفتم بالای سرشو گفتم نوید که چشماشو باز کردو منتظر بهم نگاه کرد جعبه کمک های اولیه کجاست نوید- توی دست شویی طبقه بالا توی کمدس سریع بلند شدمو از پله ها رفتم بالا و رفتم توی دست شویی در کمده کوچیکی که به دیوار بودو باز کردم و جعبه کمک های اولیه رو برداشتم رفتم پایین و بالای سرش نشستم با شنیدن اسمش آروم چشماشو باز کردو به من که آماده بالای سرش بودم نگاه کرد و بلند شد نشست رفتم پشت سرش و نگاه کردم ببینم زخمش نیاز به بخیه داره یا نه تا ببرمش دکتر که خدارو شکر زخم زیاد عمیق نبود و خودش جوش میخورد یه پنبه برداشتم و بتادینیش کردم و آروم گذاشتم روی زخم یکمی سرشو عقب کشید که احتمالا زخم سوخته بود ولی بعد سریع به حالت اول برگشت و من پنبه رو کاملا گذاشتم روی زخم یکمی عذاب وجدان گرفته بودم ولی اگه این کارو نمیکردم راه دیگه ای برام نمیموند همین طوری که داشتم زخمو میبستم آروم گفتم درد داری نوید- حالا دردم داشته باشم چیه فایده کارو خودتو کردی حالا برای من مظلوم نمایی میکنه من مظلوم نمایی نکردم اگه تو اون طوری وحشی بازی در نمی آوردی منم مجبور نمیشدم این کار بکنم یه دفه همچین برگشت سمتم که یه جیغ کشیدم نوید- آخه بچه تو که اینقدر میترسی برای چی با من کل کل میکنی بچه خودتی چیه فکر کردی ازت میترسم نه بدبخت الانم دلم به حالت سوخت وگرنه نگاتم نمیکردم بلند شد یه دفه ایستاد و اومد جلو هم زمان باهاش منم ناخداگاه رفتم عقب تا جایی که خوردم به دیوار و این اون بود که میمومد جلو این قدر به من نزدیک شده بود که نفساش رو روی صورتم حس میکردم نوید- میدونستی تازگیا زبونت خیلی دراز شده ولی من بلدم چه جوری کوتاش کنم از مادر زائیده نشده هنوز کسی که بتونه زبون منو کوتاه کنه نوید- اتفاقا خیلی وقته زائنیده شده جلوت ایستاده تو عددی نیستی نوید- نه مثل اینکه تنت امشب میخاره آره قربون دستت بیا برام بخارونش یه دفه کفری شد و دستشو گذاشت روی فکم و فشار داد جوری که لبهام غنچه شد و با دندونایی که روی هم میساید گفت برای من لودگی نکن خانوم کوچولو یه دفه دیدی دوباره زدم به سیم آخر توی همون حالت گفتم دستت بردار عوضی اون موقعه باید منتظر یه گلدون دیگه باشه اگه دستت به من بخوری یه بلایی سرت میارم که یادت نره درحالی که یه پوزخند روی لبش بود نگاش رو از چشمام گرفت و سر داد به لبهای غنچه شدم دوباره برگشت و به چشمام نگاه کرد و گفت خواهیم دید امتحانش مجانیه و قبل از اینکه بتونم حرکتی بکنم لبهای داغشو گذاشت روی لبام غنچه ی من و شروع کرد به بوسیدن خشک ایستادم و کاری نمیکردم یه حس خاصی داشتم انگار که طعم بوسه هاش برام آشنا بود و قبلانم چشیده بودمشون درست بود که نوید قبلا هم منو بوسیده بود ولی هیچ فقط بوسیدن مثل الان نبود دست از فکر و خیال برداشتم و به خودم اومدم داشتم دستامو میذاشتم روی سینش که هلش بدم عقب ولی سریع فهمید و با اون دستش که آزاد بود سریع مچه دستمو گرفت حالا دیگه نمی تونستم کاری بکنم چونم که توی دستش بود و دستامم که گرفته بود بلاخره بعد یه مدت و طولانی لبهاشو از روی لبام برداشت ولی سرشو عقب نبورد و توی همون حالت گفت من هر کاری دلم بخواد میکنم اینو یادت باشه سرشو کشید عقب و زل زد توی چشمامو گفت راستی هنوزم خوشمزه ی با این حرفش انگار که گذاشته باشنم توی کوره یه دفه داغ کردم اونم که دید چیزی نمیگم پشتشو بهم کرد و داشت میرفت برگشتم به اطراف نگاه کردم گلدون روی میز برداشتم و پرت کردم طرفش به فاصله ی کمی ازش رد شدو خورد به دیوار مقابل با خشم برگشت سمتم انگار منم تازه یادم افتاده بود نوید منو بوسیده با دست لبامو پاک کردمو گفتم حیون کثیف آشغال عوضی چه طور جرعت کردی بهم دست بزنی اومدم سمتم و گفت چه غلطی کردی مثل اینکه بهت رو دادم پرو شدی جفت میزنی خفه شو اونی که حیونه تواه نه من هنوز داشتم با دستام لبمو پاک میکردم اومد سمتو مچه دستمو گرفت گفت کاری نکن یه یادگاری خوشگل بذارم روی لب که نتونی پاکش کنی و تا دو سه روز جای کبودیش روی لبت بمونه با داد گفتم غلط میکنی دیگه بهم دست بز............. هنوز جملم کامل نشده بود که با یه حرکت منو کشید سمت خودش و کمرمو سفت گرفت و دوباره شروع کرد به بوسیدنم اما اینبار با شدت می بوسیدم جوری که لبام درد گرفته بودهرچی تقلا میکردم فایده ی نداشت توی چنگش اسیر بود و تا خودش نمیخواست نمیتونستم رهاشم بلاخره سرش و کشید عقب و دستاش از دور کمرم ول شد با پوزخند داشت نگام میکرد نوید- فردا جای یادگاریم کاملا پیدا میشه اون وقت هر وقت توی آینه نگاه کردی یاد الان میوفتی نمیدونم از پوزخندش بود یا از حرصی که خورده بودم فقط زمانی به خودم اومدم که یه سیلی محکم زدم توی گوشش جوری که دست خودم درد گرفت هلش دادم کنار و راه افتادم برم دست شویی تموم دهنمو بشورم همین جوری که داشتم میرفتم یه دفه دیدم از روی زمین بلند شدم نوید بغلم کرده داره میبره داد زدم منو بذار زمین چیکار میکنی منو کجا میبری نوید- خیلی وقته از وقت خواب گذشته داریم میرم بخوابم با جیغ گفتم چیییییییییییییییییی نوید- عزیزم آروم تر من به گوشم نیاز دارم این خونسردیش داشت اعصابمو خورد میکرد فکر میکردم با سیلی که توی گوشش زدم الان از شدت عصبانیت کبود شده باشه شروع کردم به تقلا کردن هم زمان با داد گفتم ولم کن دست از سرم بردار چی از جونم میخوای نوید- نمیخوای که روی همین پله ها فرود بیای اون وقت فکر نکنم یه جای سالم توی بدنت بمونه تصور اینکه بخواد روی پله ها پرتم کنه باعث شد سریع دستامو دور گردنش بندازم و بچسبم بهش برای تلافی هر کاری ازش برمیومد با عکس العمل من خنده ای کردو گفت کاش همیشه انقدر به من نزدیک باشی وقت جواب دادن نداشتم چون با پاش دره اتاقو باز کرد و رفت سمت تخت و منو گذاشت روی تخت و قبل از اینکه بتونم عکس العملی انجام بدم خودشم روی تخت خوابید و منو کشید سمت خودش حتی پاهامم با پاهاش قفل کرد دیگه عکس العملامو میدونست و هر راه فراری رو به روم میبست یه دفه چشمم خورد به سینه و عضله هاش تازه یادم افتاده این اون موقعه تا حالا لباس تنش نبوده چشمامو بستمو گفتم هم منو ول کن هم بلند شو لباستو بپوش هیچی نگفت چشمامو باز کردم دیدم زل زده به من همین طوری که به چشماش نگاه میکردم گفتم چته مگه با تو نیستم میگم پاشو یه چیز بپوش نوید- تو رو ول نمیکنم چون مال خودمی لباسمم نمی پوشم چون میخوام گرمای تنت و با تمام وجود احساس کنم با جیغ گفتم پاشو لباستو بپوش دست از سره منم بردار نوید- چرا عزیزم تازه میخوام لباس تو رو هم دربیارم اگه دست به لباس من زدی میکشمت نوید- میدونستی با این حرفات منو تحریک میکنی بدتر کارمو انجام بدم مواظب باش چی میگی آب دهنمو قورت دادم فعلا باید باهاش راه میومدم برای همین با صدای مظلومی گفتم خب میشه لباستو بپوشی نوید- نه نمیشه چرا اون وقت نوید- اون موقعه که شرطو قبول میکردی باید فکر حالاتم میکردی پس مثل یه دختر خوب بگیر بخواب شرطمون با کارای امشبه تو فسخ شد نوید- کارای امشبم بخاطر زبون درازت بود آره جوابشم که خوب گرفتی (منظورم سیلی بود که بهش زدم) نوید- بپا دوباره زبون درازت کار دستت نده اون موقعه دیگه به بوس ختم نمیشه تو هم بپا صورتت از این داغون تر نشه (حالا خدا وکیلی صورتش هیچ مشکلی نداشتا این حرفو زدم تا بسوزونمش) نوید- نه مثل اینکه دوباره باید زبونتو کوتاه کنم نازنین میخوابی یا به زور بخوابونمت خوابم نمیبره مگه زوره نوید- چرا مشکلت چیه گرممه نوید- خب عزیزم من که گفتم بذار لباستو دربیارم دستشو برد سمت پیراهنم که یه جیغ بنفش زدم که سریع جلوی دهنمو گرفت نوید- هیس چته خیله خب پاشو یه تاپ و شلوارک بپوش تاپ و شلوارک دیگه چی همین حالاش وحشی هستی این لباسارم جلوت بپوشم یه دفه داغ کرد و دوباره چونمو گرفت فشار دادو گفت حالا نشونت میدم وحشی یعنی چی قبل از اینکه بخواد کاری بکنه سریع گفتم خیله خب خیله خب دیگه ساکت میخوابم قول میدم قول میدم فقط چونمو ول کن درد گرفت نوید- فقط یه کلمه دیگه حرف بزنی خودت میدونی هرچی گفتم گوش میکنی سرمو به معنی باشه تکون دادم اونم چونمو ول کرد نوید- حالا پشتتو بکن به من برای چی نوید- مگه نگفتم حرف نمیزنی آخه باید بدون برای چی نمیتونم که هیچی نگم نوید- میخوام از پشت بغلت کنم این جوری اگه بخوام بغلت کنم تا صبح خفه شدی این جوری من خوابم نمیبره داشت چپ چپ نگام میکرد که گفتم خیله خب باشه فقط لباستو بپوش نوید- نازنین تورو خدا پشتتو بکن بخواب من عادت دارم بدون لباس میخوابم اون جوری خوابم نمیبره من فردا باید برم شرکت میدونی ساعت چنده خب من اگه بخوامم برگردم که نمیتونم نوید- ای خدا چرا بابا این جوری که تو منو گرفتی نمیتونم نفس بکشم چه برسه برگردم یه نگام به دستاش و پاهاش کرد و یه لبخند اومد روی لبش که دله من ضعف رفت دست و پاهاشو برداشت و گفت بفرمایید حالا دیگه آزاد شدی آروم پشتمو کردم بهش که دستاش دور کمرم حلقه شد و سرش و گذاشت توی گودی گردنم نفسای داغش که به گردنم میخورد ناخداگاه ضربان قلبم میرفت بالاولی طولی نکشید که دیگه از تند زدن قلبم خبری نبود به جاش یه خواب آروم بود که مهمون چشمام شد یه خوابی که پر از آرامش بود . کارم شده تا وقتی سرو کله ی نوید پیدا نشده گشتن همه ی جای خونه برای پیدا کردن یه راه فرار ولی دریغ از یه راه گریز هر کاری که به ذهنم رسیده رو انجام دادم حتی یه سری با پیچ گوشتی به جون دره ورودی افتادم ولی باز نشد که نشد یه هفتس که کارم همینه نویدم انگار یه بویایی برده چون دیگه باهاش کل کل نمیکنم ساکت شدم اونم برای اینکه تنهایی نشینم فکر کنم و نقشه بکشم هرروز یه مشت نقشه ورمیداره میاره میریزه روی سرم تا من محاسبات شو انجام بدم دیگه بریدم نمیدونم باید چیکار کنم تموم فکر و ذهنم شده فرار و رفتن پیش خانوادم ولی هیچ راهی به ذهنم نمیرسه برمیگردم یه نگاه به آشپزخونه میکنم که نوید داره شام حاضر میکنه شاید اگه باهاش حرف بزنم و خواهش کنم اجازه بده برم دیدنه خانواده ولی نه نوید اگه میخواست من خانوادمو ببینم این همه سختگیری نمیکردو درارو روم قفل نمیکرد رومو از آشپزخونه برگردونم و همین جوری بی هدف یه نگاه سرسری به اطراف انداختم یه دفه چشمم خورد به گوشی همراه نوید که روی میز بود چشمامو با دست مالیدم شاید توهم زده باشم آخه سابقه نداشت نوید گوشیشو دم دست بذاره ولی نه انگار درست دیدم دوباره برگشتم سمت آشپزخونه و نگاه کردم به نوید پشتش به من بود و هنوز سرگرم شام بود و حواسش نبود سریع رفتم سمت میز و گوشی رو از روش برداشتم و رفتم جایی که از آشپزخونه دید نداشته باشه قبلم تند تند میزد برای چند لحظه فقط به گوشی توی دستم نگاه کردم و هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم شاید باور نداشتم گوشی نوید دستمه هنوز فکر میکردم توهم زدم به خودم مسلط شدم و فکر کردم که الان باید با کی تماس بگیرم انقدر هول شده بودم و هیجان زده که همه ی شماره ها از ذهنم رفته بود یکمی به ذهنم فشار آوردم و شروع کردم به شماره گیری شماره ی خونمون بعد سه بوق صدای مامانم توی گوشی پیچید که گفت بله بفرمایید باورم نمیشد که خودش باشه تموم آرامش دنیا ریخت به قلبم و زمان و مکان از دستم در رفت با صدای دوباره ی مامان که گفت الو چرا حرف نمیزنی به خودم اومدم و لب باز کردم که بگم مامان منم نازنین که با دستی که جلوی دهنمو گرفت و دست برد گوشی رو از دستم گرفت صدام توی گلوم خفه شد و ترس تموم وجودمو گرفت نوید گوشی رو قطع کرد و دستشو از جلوی دهنم برداشت و برمگردوند سمت خودش از دیدن قیافه ی عصبانیش یه لحظه جا خوردم با صدای فریادش که گفت چه غلطی میکردی چند قدم رفتم عقب زبونم بند اومده بود نمیدونستم چیزی بگم میترسیدم حرفی بزنم و اوضاع از اینی که هست خراب تر بشه خواست به سمتم بیاد که گوشی توی دستش زنگ خورد یه نگاه به گوشی یه نگاه به من کردو گفت اگه صدات در بیاد کشتمت نازنین زندت نمیذارم همین طوری که به من زل زده بود دکمه ی اتصال و زد و گفت الو بفرمایید نوید- شرمنده خانوم پسرم کوچیکم گوشی رو ورداشته الکی شماره گرفته وای مامانم پشت خطه باید یه کاری بکنم چون هر لحظه ممکن بود تماس قطع بشه شاید این تنها فرصت باقی مونده باشه بدون اراده داد زدم مامان کمک مامان نوید سریع تلفن و قطع کرد و شیرجه زد سمتم منم پا به فرار گذاشتم نباید دستش بهم میرسد وگرنه کارم تموم بود همین جوری دور سالن میدویدم و نوید فریاد میزد بهت میگم وایسا به نفعته خودت وایسی، ولی من اصلا بهش توجه نمیکردمو همچنان داشتم با تموم سرعتم میدویدم که یه دفه لباسمو از پشت گرفت و کشید پرت شد از پشت توی بغلش سریع دستاشو دور کمرم گذاشت قلب داشت از سینم میزد بیرون خدایا خودت بهم رحم کن توی همین فکرا بودم که منو به سمت خودش برگردوند و یه سیلی زد توی گوشم دستمو گذاشتم روی گونم و با گیجی نگاش کردم به چه حقی منو زده بود صدامو بردم بالا و فریاد زدم چه غلطی کردی به چه حقی روی من دست بلند کردی صدای فریادش تموم تنمو لرزوند خفه شو حالا دیگه گوشی منو ورمیداری زنگ میزنی به مامان جونت آره داغشونو به دلت میذارم تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی مامانم حتما صداتو شنیده پیدام میکنن و پدرتو در میارن از صدای قهقهش ترسیدم خیلی ترسناک شده بود نوید- خانوم کوچولو یکمی دیر اقدام کردی چون مامانت تلفنو قطع کرده بود داری دروغ میگی از توی عوضی همه چی برمیاد نوید- توی توهماتت باش تو تا ابد زندونی منی به سمتش حمله کردم تا بزنم توی گوشش ولی دستمو توی هوا گرفت و پیچوند جوری که من پشتم بهش بود و دستمو از پشت گرفته بود لبشو روی گوشم گذاشت و گفت مثل اینکه این چند وقت کاریت نداشتم هار شدی هاری مخصوص خودته که مثل حیون رفتار میکنی دستمو بیشتر پیچوند که جیغم رفت هوا و گفتم ولم کن آشغال عوضی دستمو ول کن تا بهت بگم دستمو ول کرد و هل داد جلو پهلوم خورد توی میز وسط هال و از درد همون جا نشستم نوید- بیا ولت کردم ببینم چیکار میکنی صورتم از درد جمع شده بود هنوز کف سالن نشسته بودم که گفت پس چی شد همش حرف بود داشت با حرفاش تحریکم میکرد دستمو از روی پهلوم برداشتم و دست بردم گلدون روی میزو برداشتم و پرت کردم سمتش ولی جا خالی داد و گلدون روی زمین خورد شد صدای خندش رفت هوا و گفت همش همین بود خانوم کوچولو میدونی مشکل تو چیه مشکلت اینه که توی خونه خیلی بی کاری و زیادی فکر میکنی ولی من یه راه حل خیلی خوب سراغ دارم و اومد به سمتم خودمو گوشه ی میز جمع کردم حالا دقیقا روبه روم ایستاده بود بازومو گرفت و گفت وقتی یه بچه انداختم روی دستت دیگه فرصت فکر کردن به کارای احمقانه رو نداری نظرت چیه همین امشب این کارو بکنیم حتی از تصورش تموم بدنم شروع کرد به لرزیدن داشت به زور مجبورم میکرد که بلند بشم که سریع دستشو گاز گرفتم فریادش رفت هوا و دستمو ول کرد من سریع بلند شدمو گفتم عمرا توی خواب ببینی و هولش دادم که خورد روی زمین خواستم از جلوی دستش فرار کنم که مچ پامو گرفت و کشید منم همون جا با صورت افتادم زمین ولی سریع سرمو گرفت و صورتم به کف پوشا نخوره ولی پهلوم که خورده بود به میز بدجوری درد گرفته بود همین طوری که روی شکم افتاده بودم نوید روی کمرم نشست که نفسم توی سینم حبس شد تموم وزنشو انداخته بود روی کمرم از درد دلم میخواست بمیرم قطره های اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد و روی کف پوشا افتاد نوید- خب ببینم باز میتونی جفتک بزنی خانوم کوچولو هرچی تقلا کنی بدتره چون تموم انرژیت هدر میره دیگه نمیتونی مقاومت کنی حالا بگو غلط کردم دیگه از این غلطا نمیکنم تا از روت بلندشم یه پوزخند زدم ولی فکر نکنم نوید تونسته باشه ببینه و گفتم غلط کردی دیگه از این غلطا نمیکنی چه طوره این بهتر نیست فشارو روی کمرم بیشتر کرد جوری که از درد جیغ زدم نوید- دلت نمیخواد که زیره دستو پام جون بدی که میخوای چرا اتفاقا خیلی دلم میخواد از دستت راحت میشم نوید- ولی من به همین زودیا راحتت نمیکنم من راهای خیلی زیادی برای لذت بردن ازت بلدم پس حالا حالا در خدمت منی آرزوی لذت بردن از منو به گور میبری نوید- حالا معلوم میشه یالا من منتظرم یه بار گفتم دوباره اون جمله رو بگم (منظورم همون غلط کردی دیگه از این غلطا نمیکنی بود) نوید- جرعت داری یه باره دیگه به زبون بیارش بلایی به سرت میارم که تا زنده ی دیگه هیچ وقت این جمله رو تکرار نکنی افتاده بودم روی دنده لج کردن باهاش برای همین با داد گفتم غلط کردی دیگه از این غلطا نمیکنی نوید- هنوزم ازم ناراحتی دستمو گذاشتم روی دستش تا بتونم مچمو آزاد کنم ولی فایده نداشت مچمو سفت گرفته بود همین طوری که داشتم تقلا میکردم با اون یکی دستش چونمو گرفت و زل زد توی چشمامو گفت نوید- منو ببخش قول میدم دیگه تا وقتی خودت نخوای بهت دست نزنم اومدم چونمو از توی دستش دربیارم چندتا فحش بارش کنم بگم آره مثل دیشب که اون همه التماست کردم که یه فکر توی ذهنم جرقه زد باید باهاش مهربون باشم و خودمو مطیع نشون بدم تا از نقشم بویی نبره برای همین با یه صدای مظلومی گفتم قول میدی یه دفه چونمو ول کردو منو کشید توی بغلشو گفت آره عزیزه دلم آره قربونت بشم قول میدم منو بخشیدی همین طوری که توی بغلش بودم سرمو تکون دادم الان وقت لج بازی و انتقام نبود فقط باید فرار میکردم یه فشار کوچیک منو به خودش دادو ازم جدا شدو گفت تا تو بیری حموم منم لباسمامو میپوشم و برات یه صبحونه ی عالی و مقوی درست میکنم باشه پس من رفتم نوید- زیاد توی حموم نمون زود بیا بیرون میترسم یه وقت سرت گیج بره باشه زود میام حولمو از توی کمد برداشتمو به سمت حموم رفتم و ملافه رو انداختم توی سبد رخت چرکا و رفتم زیره دوش آب که به بدنم میخورد آروم میشد باید فکرام متمرکز میکردم که همین امروز برم دیگه نمیتونستم توی این خونه بمونم دلم برای مامان و بابا و نیما یه ذره شده بود حتما تا حالا دیونه شدن با چند تقه که به در خورد از فکر خیال اومدم بیرون نوید بود که میگفتم خوبم یا نه و چرا بیرون نمیام بهش گفتم حالا خوبه و الان میام سریع دوش گرفتمو حوله رو دور خودم پیچیدمو اومدم بیرون و یه تی شرت و شلوار پوشیدمو پوشیدم و رفتم جلوی آینه تا موهامو خشک کنم که نگاه به گردن کبودم افتاد یه گوشه از گردنم حسابی کبود شده بود دست کشیدم روی گردنم که چشمم خورد به لبم اونم کبود شده بود یه دفه خونم به جوش اومد داشتم به سمت در میرفتم که حال نویدو بگیرم که دستم به دستگیره نرسیده خشکم زد نباید کاری میکردم که عصبانی شه برگشتم سمت میز و روی لبام یه رژ صورتی زدم تا کبودیش پیدا نشه و بی خیال خشک کردن موهام شدم و بایه حوله ی کوچیک بستمشون و رفتم پایین نوید توی آشپزخونه بود و یه میز کاملم چیده بود و داشت چای توی لیوان میریخت وقتی منو دید گفت عافیت باشه خانومی زود بیاد که خوش موقعه اومدی رفت توی آشپزخونه و نشستم پشت میز نوید لیوان چایی رو جلوم گذاشت و خودشم روبه روم نشست و شروع کردیم به خوردن گاهی برام لقمه میگرفت و دستم میاد تا بخورم من چاره ای جزء قبول کردن نداشتم همین جوری که داشت صبحونه میخورد گفت امروز تا دیر وقت شرکت کار دارم ولی زنگ میزنم کنسلش میکنم وای نه اگه این خونه میموند که من نمیتونستم به نقشم برسم جوری که مشکوک نشه گفتم چرا نمیری نوید- میترسم حالت بد بشه کسی هم که خونه نیست حالم خوبه اگه هم بد شد تلفن که هست بهت زنگ میزنم میل خودت میخوای بری برو میخوای نری نرو ولی اگه به خاطره منه من حالم خوبه نمیخواد به خاطره من از کارت بیوفتی برو شرکت نوید- مطمئنی حالت خوبه نیستا تلفنا رو که من از دست تو جمع کردم ممکنه حتی برای ناهارم نیام داریم روی یه نقشه ی مهم کار میکنیم آره حالم خوبه یه لحظه حواسم نبود من اینجا زندانیم اشکالی نداره ناهار یه چیزی میخورم میذارم شام که تو میای شام درست میکنم نوید- نه نه یه چیز خوب بخور من شام همین ناهار ظهرو میخورم باشه از پشت میز بلند شدو رفت که آماده بشه منم که دیگه تقریبا سیر شده بودم مشغول جمع کردن میز شدم داشت لیوانا و قاشق و کاردا رو میشستم که با صداش که گفت من دارم میرم چیزی احتیاج نداری برگشتم سمتش یه کت و شلوار سورمه ای تنش کرده بود که حسابی بهش میومد همین جوری زل زدم بهش شاید چون این آخرین باری بود که میدیدمش کاش رابطمون این جوری شکل نمی گرفت شاید اگه منم مثل تموم دخترای دیگه مثل رسوم خودم ازدواج کرده بودم حالا خوشبحت ترین دختر روی زمین بودم به خودم اومدم دیدم نویدم بایه لبخند داره نگام میکنه سریع گفتم نه به چیزی احتیاج ندارم برو موفق باشی خداحافظ اونم در جوابم گفت مراقب خودم باشم و خداحافظی کردو رفت . سریع ظرفا رو شستمو رفتم توی اتاق و از توی پنجره مطمئن شدم که رفته به سمت کمد رفتم یه چندتا ملافه ی تمیز از توش بیرون آوردمو مشغول گره زدن شدم وقتی گره زدن ملافه ها تموم شد رفتم سمت پنجره و از پنچره انداختمش پایین هنوز کوتاه بود دوباره کشیدمش داخل و چون دیگه ملافه نداشتم رفتم ملافه ی که انداخت بود توی سبد رخت چرکا هم برداشتم و به ملافه های دیگه گره زدم دیگه اگه کوتاه باشه باید بقیه راه رو میپریدم چون دیگه ملافه ای توی خونه نبود یه سره ملافه رو برداشتم رفتم سمت تخت نشستم جلوی پایه ی تخت و ملافه رو چندور پیچیدم دورش و چندتا گره ی محکمم زدم و گوشه ی ملافه رو کشیدم تا گره ها حسابی محکم بشن وقتی کارم تموم شد همه ی ملافه ها رو جمع کردم و رفتم سمت پنجره و از پنجره پرتشون کردم پایین دیگه زیاد با زمین فاصله نداشت بقیشو باید میپریدم سریع رفتم سمت کمد و یه مانتو و شال و یه شلوارجین پوشیدم و دوباره برگشتم سمت پنجره چشمامو بستم و زیرلب شروع کردم به دعا کردن خداجون کمکم کن به ترسم غلبه کنم و از اینجا سالم برم پایین خداجون کمکم کن بتونم یه بار دیگه خانوادمو ببینم و در آغوششون بکشم خداجون خودت هوامو داشته باش چشمامو بازکرد رفتم به سمت ملافه و سرش و گرفتم و پاهامو از پنجره گذاشتم بیرون حالا کاملا روی پنجره نشسته بودم و پاهام آویزون بود یه بسم الله الرحمان الرحیم گفتمو یه دستمو به پنجره گرفتم و تنمم از روی پنجره آزاد کردم دستمو از پنجره آزاد کردم و سفت ملافه رو گرفتم ملافه شروع کرد تکون خوردن و بعد از مدتی ساکن شد آروم آروم شروع کردم پایین رفتم کم کم داشت دستام درد میگرفت و تحمل وزنمو نداشت ولی با این حال سفت ملافه رو گرفته بودم و میرفتم پایین دیگه حالا به انتهای ملافه رسیده بودم و باید میپریدم نباید میترسیدم وگرنه باید تا خوده شب که نوید بیاد همین جوری میموندم خداجون خودمو به خودت سپردم دستامو از ملافه جدا کردم و پرت شدم روی زمین توی بدنم درد گرفته بود مخصوصا مچه پام یکم مالیدمش و سعی کردم آروم بلند بشم باورم نمیشد تونسته بودم از پنجره بیام پایین حالا وقت تشویق و تعریف از خودم نبود سریع رفتم سمت دره ورودی و امتحان کردم ببینم بازه یا نه که قفل بود همون جا پشت در ولو شدم حالا باید چیکار میکردم فکره اینجاشو نکرده بود اگه نوید سر میرسید و منو توی این وضعیت میدید کارم تموم بود از پشت در بلند شدمو رفتم سمت درختا و سعی کردم ببینم راهی هست که بشه از دیوار رفت بالا ولی هرچی گشتم لبه ی نبود که من پامو بذار روی اون و خودمو بکشم بالا علاوه بر اون فکر نکنم با این پام میتونستم از روی دیوار بالا برم پشت یکی از درختا نشستم و داشتم فکر میکردم حالا چیکار کنم یه یه دفه دره خونه باز شده و نوید سریع شروع کرد دویدن سمت خونه وای این چرا اومده خونه حالا که من بدبخت میشم همین طوری داشتم خودمو فحش میدادمو نزدیک بود قالب تهی کنم چون نوید رفته بود سمت ملافه ی آویزن از پنجره و داشت گیج نگاه میکرد چشم از نوید برداشتمو به در باز خونه نگاه کردم وقت فکر کردن نبود باید سریع میرفتم سریع از پشت درخت اومدم بیرون و با تموم توانم شروع کردم دویدن از دره خونه زدم بیرون توی کوچه شروع کردم دویدن حتی به پشت سرمم نگاه نمیکردم ولی هیچ صدایی از پشت سرم نمی شنیدم بلاخره موفق شدم برسم به سره کوچه جلوی ماشینی که داشت رد میشدو گرفتم و سریع پریدم عقب ماشین و گفتم آقا لطفا سریع برید راننده که هنوز توی شوک سوار شدن من بود همین جوری ایستاده بود یه نگاه به کوچه کردم هنوز خبری از نوید نبود شاید متوجه بیرون اومدن من نشده بود به سمت راننده برگشتمو گفتم آقا خواهش میکنم زودتر راه بیوفتید من عجله دارم هرچقدر پول بخواید بهتون میدم راننده از شوک در اومدو پاشو گذاشت روی گازو حرکت کرد آدرس خونمونو بهش دادم و سرمو تکیه دادم به صندلی هنوز قلبم تند تند میزدو نفس نفس میزدم باورم نمیشد از اون خونه اومدم بیرون یعنی الان میتونستم مامان بابا نیما رو ببینم وای خداجون ازت ممنونم با صدای تقریبا یه 45 دقیقه ی چشمامو بسته بودم و از خدا تشکر میکردم که با صدای راننده که گفت رسیدم چشمامو باز کردم دره خونمون جلوی چشمامو بود چشم ازش برنمیداشتم پشت این در خانوادم منتظرم بودن با صدای راننده که گفت خانوم پیاده نمیشد سریع به خودم اومدم و پیاده شدم چون پولی نداشتم بهش گفتم صبر کنه تا از توی خونه براش پول بیارم با پاهایی لرزون به سمت خونه رفتم حتی دستمم روی زنگ میلرزید زنگ و فشار دادم بعد از مدتی صدای مامانم که میگفت کیه توی کوچه پیچید بغضی که توی گلوم نشسته بودو قورت دادم و گفتم مامان منم نازنین نازنینت اومده هیچ صدایی دیگه ای نیومد و بعد صدای قدمهایی یکی که داشت میدوید یه دفه در باز شدو قامت مامانم توی در ظاهر شد اول فقط با شک و تردید نگام کرد ولی بعد یه دفه در آغوشم کشید و هق هق گریه هامون بود که سکوت کوچه رو شکست مامان- الهی قربون قدو بالات بشم مادر کجا بودی عزیزم من که مردمو زنده شدم تموم تهران و زیر پا گذاشتم ولی پیدات نکردم کجا بودی عزیز دلم فقط خودمو توی آغوشش پنهون کرده بودمو نمیتونستم حرفی بزنم داشتم با تموم وجودم عطر تنشو میبلعیدم دلم برای آغوشش یه ذره شده بود باور نمیشد دوباره داشتم این آغوشو تجربه میکردم حاضر بودم تموم زندگیمو بدم ولی دیگه هیچ وقت دیگه حسرت این آغوشو نخورم مامان هنوز داشت ازم گله میکرد و من نمیتونستم حرفی بزنم به خودم مسلط شدمو از آغوشش اومدم بیرون و گفتم توضیح میدم مامان جان اینجا جاش نیست فعلا بریم داخل فقط من پول ندارم کرایه این آقا رو حساب کنم میشه کرایشو بدی برگشتم سمت ماشینی که باهاش اومدم ولی خبری ازش نبود حتما وضعیت مارو که دیده بی خیال کرایش شده بود دوباره برگشتم سمت مامانو گفتم رفته دیگه نیازی نیست مامان هیچی نمیگفت و همین جوری فقط نگام میکرد هنوزم توی شوک بود باورش نمیشد که من جلوش ایستاده باشم دستمو گذاشتم روی شونهاشو گفتم مامان جون نمیخوای دخترتو ببری داخل یه دفه به خودش اومدو گفت برو تو عزیزم باباتم خونست این قدر از شنیدن صدات به هیجان اومدم که یادم رفت بهش بگم برو تو خیلی وقته چشم انتظارته با مامان رفتم داخل خونه یه نفس عمیق کشیدم چقدر دلتنگ این خونه و خانوادم بودم پدرمو از پشت دیدم که روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود رفتم سمتش و همین جوری که نشسته بود از پشت بغلش کردم و گفتم الهی من قربون بابایی خودم برم از توی خیالاتش اومد بیرون تازه فهمیدم اصلا تلویزیون نگاه نمیکرد و فقط بهش خیره شده بود دستمو از دورش باز کردو از روی مبل بلند شدو برگشت پشته سرشو نگاه کرد اینگار از چیزی که میدید توی شوک رفته بود اشکام روی گونهام سرازیر شدن و با هق هق گفتم بابایی نمیخوای دخترو بغل کنی یه قدم اومد به طرفمو دستشو بلند کرد و گونمو لمس کرد اینگار میخواست ببینه واقعا این منم که روبه روش وایسادم وقتی از وجودم مطمئن شد یه دفه در آغوشم کشید و صدای گریش بلند شدهیچی نمیگفت فقط گریه میکرد مامانم دوباره داشت گریه میکرد تا حالا گریه ی پدرمو ندیده بودم ولی امروز با گوشای خودم صدای گریشو می شنیدم چند دقیقه منو سفت توی آغوشش نگه داشت و بعد ازم جدا شدو گفت نازنین بابایی کجا رفتی تو من و مادرت که پیر شدیم دختر تو چیکار کردی با ما بابایی راست میگفت موهای کنار شیقش سفید شده بودن و خیلی لاغرم شده بود اشکامو پاک کردمو گفتم بابایی منو ببخش من نباید به شما دروغ میگفتم اگه راستشو گفته بودم و چیزی رو ازتون مخفی نکرده بودم این اتفاق نمی افتاد بابا- آروم باش عزیزم بیا بشین فشارت افتاده رنگت پریده نوشین (مامان) خانوم به جای گریه پاشو یه لیوان آب قند بده دست این دختر مامانم سریع رفت سمت آشپزخونه و من و بابا روی مبلا نشستیم مامان بایه لیوان آب قند اومد کنارم نشست و لیوانو داد دستم یه قلپ ازش خوردم و بهشون نگاه کردم منتظر چشم به لبهام دوخته بودم منم بیش از این منتظرشون نذاشتمو شروع کردم از آشنایی با نوید تعریف کردم از اینکه رفتم توی شرکتش کار کردم و بعد توسط بردارش دزدیده شدم از دلیل دزدیده شدنم که میگفت تقصیر بابام بوده از این یک ماه که فراموشی گرفتم و اون عقدم کرده بود و حالا زنه قانونیش بودم همه رو گفتم اینگار یه بار از روی دوشم برداشته شد وقتی حرفام تمومش شد صدای گریه ی مامانم بلند شد با هق هق گفت میدونستم میدونستم فرهاد گذشتت کار دستمون میده دیدی چی شد و گریه امونش نداد با تعجب برگشتم سمت مامان و گفتم مامان چی میگی گذشته ی بابا مگه بابا چیکار کرده این اتفاقا چه ربطی به بابا داره نوید تموم این دروغا رو سرهم کرده بود تا کارشو توجیح کنه من متوجه نمیشم ولی مامانم هیچی نمیگفت و فقط گریه میکرد برگشتم به بابام نگاه کردم و اشک توی چشماش جمع شده بود لبهاش لرزیدو گفت یه جوون 24 ساله ی آس و پاس که به کمک دوستاش با هزار زحمت توی یک میوه فروشی کار پیدا کرده بود با یه حقوق بخور نمیر ، بقیه هم سن و سالم پشت صندلیای دانشگاه بودنو داشتن درسشونو میخوندن به موقع به تفریحشون میرسیدن به موقعه به درس و زندگیشون اما من چی صبح تا شب توی اون مغازه جون میکندم ولی بازم از زندگی عقب بودم حسرت همه چی به دلم مونده بود چرا من نمیتونستم مثل بقیه هم سن و سالم زندگی کنم ، چرا پدر و مادرم تنهام گذاشته بودن ، چرا خدا اونا رو ازم گرفته بود شاید خدا داشت امتحان میکرد نمیدونم هرچی که بود من توی این امتحان شکست خوردم مدتی بود که برای چندتا خانواده ها میوه و سبزی شونو میبردم دم خونه هاشون یکی از این خانواده ها از خانواده های سرشناس بودن وقتی براشون سفارشاتشونو میبردن توی ایون خونه یه دختر خیلی خوشگلو میدیدم که ایستاده و داره تماشام میکنه اوایل فکر میکردم از بس که توی این خونه حوصلش سر میره و بی کاره میاد توی ایون ولی بعد از مدتی که میرفتم و میدیدم همیشه هستش شک کردم نکنه بهم علاقه مند شده ولی منو چه به این خانواده حتما خیالاتی شدم ولی اون موقع یه جوون 24 ساله بودم بیشتر دوستام میگفتن خوش چهره ای شاید به خاطر همین بود که فکر میکردم بهم علاقه مند شده بعد یه مدت رفتن و اومدن احساس کردم منم ازش خوشم میاد و هم اینکه اگه باهاش ازدواج کنم از این فلاکت نجات پیدا میکردم برای همین منتظر یه موقعیت بودم تا باهاش حرف بزنم کارم شده بود هروقت برای خانواده هایی که خونشون نزدیک خونه ی اوناها بود قرار بود براشون میوه ببرم یه شاخه گلم بگیرمو برم بلاخره یه روز توی کوچه دیدمش و شاخه گلو بهش دادمو بهش گفتم دوسش دارم آخه اگه میگفتم ازش خوشم اومده حتما ناراحت میشد بعدم از اون فکر میکردم وقتی باهم زندگی کنیم به خاطر ظاهر زیباش عاشقش بشم ، وقتی بهش گفتم دوسش دارم برق عشق و توی چشماش دیدم و اونم گفت خیلی وقته دوسم داره و منتظر بوده من برم جلو کارمون شده بود توی کوچه ها یواشکی قرار گذاشتن چون اگه کسی از خانوادش میفهمیدن هم من و هم اون توی دردسر میوفتیم ولی اون از این قرارا راضی نبود و ازم میخواست تا با خانوادش صحبت کنم خودمم قصدم همین بود برای همین یه روز با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی رفتم خونشونو پریچهر و ازشون خواستگاری کردم تا پدرش فهمید بی کس و کارم منو از خونش پرت کرد بیرون و بهم گفت لقمه اندازه دهنت بردار از اون روز دیگه پریچهر رو ندیدم ولی خبرشو از نگهبان خونشون که با من جور بود میگرفتم گویا پریچهر رو توی خونه حبس کرده بودن و حق بیرون رفتم بهش نمیدادن تا یه وقت منو نبینه یه روز که رفتم از نگهبان باغشون علی سراغ بگیرم ببینم اوضاع چه جوریه دیدم دم خونه شلوغ شده و پدر پریچهر سریع نشست توی ماشینشو رفت وقتی یکمی خلوت شد رفتم سراغ علی و ازش پرسیدم جریان چیه که گفت پریچهر برای اینکه پدرش اجازه ی ازدواج با من و نداده خودکشی کرده و الانم بردنش تا سریع برسونش دکتر باورش برام سخت بود یعنی اون دختر اینقدر بهم علاقه داشت که برای با من بودن از جونش بگذره با شنیدن این حرفا توی ازدواج باهاش مصمم تر شدم بلاخره پریچهر رو از بیمارستان آوردن خوشبختانه به موقعه رسونده بودنشون و معدشو شست و شو داده بودن آخه قرص خورده بود خبر خودکشی پریچهر توی همسایه هاشون پیچیده بود و همه درباره پریچهر حرف میزدن پدرش وقتی اوضاعو این جوری دید و فکر این که پریچهر دوباره دست به خودکشی بزنه و این بار دخترشو از دست بده باعث شد با ازدواجمون موافقت کنه و یه نفرو بفرسته سراغ من تا صحبتامونو بکنیم و من شرطاشو بشنوم


برچسب ها : ,,

نويسنده : romankade | نسخه قابل چاپ | 1 2 3 4 5 | اشتراک گذاری :
بازديد : 883 | ديدگاه(0) | 1394/6/25

تمام حقوق برای سایت محفوظ است و کپی برداری از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز می باشد

Copyright © 2010-2012 http://romankade.samenblog.com/ All Rights Reserved