رمان اکسیر عشق قسمت پنجم
عمو- خب اینم از این موضوع حالا فقط موضوع مهریه میمونه که من یه خونه برای امید گرفته بودم که وقتی ازدواج کرد این جا زندگی کنن که نشد ولی حالا میخوام اونو بزنم به نام عروس گلم با 2000 تا سکه بقیه چیزا مثل آینه و شمع دون سرویس طلا سرجاشه به اونا کاری نداریم اصلیا رو گفتم که نظر شما رو بدونم فرهاد جان نظر شما چیه بابا- داداش شما هر گلی زدید به سره خودتون زدید خواستم بلندشم مخالفت کنم که امید که حالا کنار من نشسته بود سریع دستمو گرفت و دم گوشم گفت مثل یه دختر خوب بشینو تماشا کن برگشتم سمتشو گفت امید من مهریه سنگین نمیخوام که دوباره گفت نازنین جان خواهش میکنم هیچی نگو یه امشب و صبور باش ناچار هیچی نگفتم و به بقیه حرفا گوش دادم قرار همه چی اون شب گذاشته شد قرار بود چشن توی خونه ی عموم برگذار بشه بعد از اینکه همه چی برای چشن مشخص شد رفتیم شام خوردیم و عمو اینا رفتن . داشتم با عجله از پله ها میومدم پایین که صدای امید متوقفم کرد امید- خانم خانما کجا با این عجله سلامت کو تو کی یاد میگیری منو ببینی سلام کنی فکر کردم دم دری برای همین داشتم زود میومدم که دیرت نشه امید- آخ آخ میدونی چیه من وقتی تو رو میبینم سلام یادم میره سلام عزیزه دلم نمی خواستم بیام بالا ولی جون مامان گفت صبحونه نخوردی اومدم بالا تا صبحونه تو کامل بخوری بعد بریم نه من میل ندارم بریم توی راه یه چیزی میخورم امید- نه نه بدو مامان سفره رو چیده رفتم سمت آشپزخونه به مامان سلام کردم و پشت میز نشستم امیدم اومد و روبه روی من نشست مامانم برای اینکه ما راحت باشیم سینی برنج و برداشت و رفت بیرون تا پاک کنه یه نگاه به امید کردمو گفتم نمی خوری امید- نه خونه خوردم راحت بخور شروع کردم برای خودم لقمه گرفتن و خوردن یه کمی که گذشت لقمه رو گذاشتم روی میز و به امید نگاه کردم و گفت امید پاشو برو بیرون امید- وا برای چی برای اینکه نشستی اینجا زل زدی به من ، من نمی تونم بخورم اصلا سیر شدم پاشو بریم و کیفمو برداشتم و سریع از آشپزخونه زدم بیرون و با صدای بلند گفتم مامان خداحافظ ما رفتیم منتظر جواب مامان نشدم و از در زدم بیرون چون میدونستم اگه یه لحظه وایسم امید منو برمی گردونه توی آشپزخونه رفتم و تکیه دادم به ماشینش دیدمش که از در اومد بیرون و به طرفم اومد امید- خب من میرفتم بیرون چرا صبحونتو نخوردی امید یا الان میای میریم یا من برمیگردم توی خونه امید- خیلی خب بشین تا بریم دزدگیره ماشینو زد و سوار شدیم و حرکت کرد اولین جایی که رفتیم طلا فروشی بود تا یه جفت حلقه برای خودمون بگیریم پشت ویترین مغازه ایستاده بودم و داشتم به حلقه ها نگاه میکردم برگشتم سمت امیدو گفت امید بیا از این حلقه طلاها که ساده س بخریم که بتونیم همیشه دستمون باشه امید- نخیر میخوای مامانم کلمو بکنه بهت قول میدم گرون ترین حلقه ی دنیارو هم بگیریم من همیشه دستم میکنم حالا به نظرت اون حلقه ی که طلا سفیده روش یه نگین درشت خورده چه طوره اون گرونه امید دستمو گرفت و کشید توی مغازه و رو به فروشنده گفت اون حلقه رو بیاره وقتی دستم کردم واقعا زیبا بود مخصوصا که دستای من سفید بود و عجیب حلقه بهش میومد با اینکه دوسش داشتم ولی اخم کردمو گفتم نه خوب نیست ولی امید رو به فروشنده گفت آقا همین و میبریم امید میگم دوسش ندارم داری میخریش امید- تو حرفات برعکسه اگه بگی دوسش ندارم یعنی دوسش داری اعتراض ها ی من باعث نشد که اون انگشترو نخره خلاصه از همون مغازه هم برای امید یه انگشتر مردونه گرفتیم و رفتیم سمت مزون لباس عروس بعد از چند دقیقه رسیدم به مزون و رفتیم تو مسئول اونجا منو به سمت قسمت لباس های عروس برد و من شروع کردم به دیدن لباسها همین طور که داشتم از بین لباسها رد میشدم یه لباس دکلته که روی سینه و کمرش تنگ بود و از کمر به بعد حالت کلوش میگرفت و روی سینش و دامن لباس حسابی کار شده بود نظرمو جلب کرد امید و صدا زدم و بهش گفتم چه طوره اونم خوشش اومد و رفتم لباسو بپوشم وقتی لباس توی تنم بود زیبایش بیشتر شد چون کاملا کیپ اندامم بود و به اندام باریک من نشسته بود امید به در اتاق پرو زد و میخواست لباسو ببینه ولی من سریع لباسو در آوردم و اومدم بیرون و گفتم همینو میخوام امید- چرا درش آوردی میخواستم تو تنت ببینم نخیر شما لباسو روز عقد مینینی هرچی اصرار کرد قبول نکردم و اونم رفت تا لباسو حساب کنه دیگه کاری نداشتیم انجام بدیم آینه و شمع دون بود که مامانو زن عمو گفتن زحمتشو میکشن و فیلم بردار و گل فروشی که امید گفته بود یکی از دوستاش هست و با اون هماهنگ کرده بود و آرایشگاه برای من که زن عمو توی بهترین آرایشگاه تهران برام نوبت گرفته بود امید میخواست ناهار بریم رستوران ولی من قبول نکردم و گفتم ممکنه توی خونه بهمون احتیاج داشته باشن اونم قبول کردو باهم برگشتیم خونه . همه چی مثل برق و باد گذشت چشم بهم زدم سه هفته تموم شد اصلا نفهمیدم چه جوری رفتیم آزمایش خون و ژنتیک دادیم تا برای اینکه فامیل هستیم مشکلی نداشته باشیم شاید به خاطر عجله های امید بود که فکر میکنم همه چی خیلی سریع پیش رفت و من حالا بعد کلی ور رفتن آرایشگر دارم خودمو توی آینه نگاه میکنم ابروهای مشکی که آرایشگر برام هشته شون کرده بود و چشمایی که به خاطر سایه های چند لایه ای که پشت چشمام کشیدن و ریملی که به مژهام زدن بزرگ تر شده بود و رژگونه ی آجری که حسابی برجستگی گونمو بیشتر کرده بود و یه لرژ کالباسی براق که لبهامو در برگرفته بود موهام که به طرز زیبایی پیچیده شده بودن و و شینیون بازو بسته بودن و تاج زیبایی اون هارو دربرگرفته بود و انتهاشون به صورت فر آزادانه روی شونهم ریخته شده بود و یک دسته مو که خیلی وقت بود گذاشته بودم بلند شن که حالا آرایشگر بتوه انتهاشو برام فر کنه و کنار صورتم رها کنه با صدای آرایشگر که میگفت داماد دم در منتظره از آینه چشم برداشتم و به سمت در ورودی رفتم و چشم به در دوختم تا امید بیاد تو بلاخره اون لحظه رسید و امید با کت و شلواری مشکی که زیر اون یه پیراهن سفید پوشیده بود ویه کراوت آبی نفتی به گردنش بسته بود و یه گل روز زیبا که داخل جیب کتش گذاشته بودو موهاشو خیلی زیبا به طرف بالا شونه زده بود به همراه با دسته گلی از روزهای صورتی که یه پاپیون صورتی خیلی خوشگل از جنس حریر بهش بود وارد شد با دیدن من سرجاش میخکوب شد ولی سریع به خودش اومد و به سمتم اومد از نگاه خیرش سرمو زیر انداختم الان دیگه روبه رو ایستاده بود و من بوی ادکلونی که زده بودو کامل حس میکردم دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد و خیره شد توی چشمام امید- محشر شدی فرشته کوچلوی من دیگه داری مال خودم میشی دستمو گرفت و بوسه ی به اون زد و گفت بریم مهمونا منتظرن فقط تونستم سرمو تکون بدم انگار زبونم قادر به صحبت کردن نبود شنلمو از دست آرایشگر گرفت و روی شونه های لختم انداخت و کولاهشو خیلی آروم سرم کردتموم این صحنه ها توسط دوربین ضبط میشد تا روزی خاطری امروز و به یادمون بیاره امید دستمو گرفت و باهم از آرایشگاه بیرون اومدیم و سوار ماشینش شدیم که حالا با گل های زیبا تزئین شده بود به کمک امید داخل ماشین نشستم امید دور بست و خودشم سوار شد ضبط ماشینو روشن کرد یه آهنگ شاد توی فضا پخش شد امید صداشو زیاد کرد و به سمت خونه ی عمواینا حرکت کرد در تموم طول مسیر دوربین فیلم ورداری ازمون فیلم میگرفت تا به خونه ی عمو رسیدیم دم خونه عمو امید کمکم کرد تا از ماشین پیاده شم و به طرف در رفتیم وقتی وارد حیاط شدیم از زیبایی اون جا به وجد اومدم راهی که پر از سنگ های ریز بود که به ورودی خونه برسه رو با یه فرش قرمز پوشونده بودن و سرتاسر راهو چراغ های فانوسی گذاشته بودن و به درختای اطراف چراغ های کوچیک رنگی آویزون کرده بودن که حسابی زیبا شده بود برگشتم سمت امیدو گفتم امید خیلی قشنگ شده امید- خداروشکر تو یه چیزی گفتی من فکر کردم اون وقت تا حالا زبونتو موش خورده عزیز دلم به پای زیبایی شما نمیرسه به روش لبخند زدم و دوباره با هم هم قدم شدیم با ورود ما دو نفر از دخترای فامیل با زن عمو به سمتمون اومدن زن عمو دورم سر منو امید اسفند گردوند و روی آتیش داخل اسفندون ریخت و سریع رفت و حالا اون دو دختر کنارمنو امید ایستاده بودن و هر قدمی که ما بر میداشتیم گل های پر پر شده رو روی سرمون میریختن داخل خونه رفتیم و امید شنلو از روی سر و شونه هام برداشت حالا همه فامیل دورم جمع شده بودن و یا زیبایمو تحسین میکردن یا تبریک میگفتن بابا مامان نیما و عمو و زن عمو همه در آغوشم گرفتن و برام آرزوی خوش بختی کردن با امید به سمت سفره ی عقدی که مامان و زن عمو زحمتشو کشیده بودن رفتیم و من و امید نشستیم روی صندلی ها و منتظر عاقد شدیم عاقد اومد و شناسنامه های من و امیدو گرفت و گذاشت روی میزی که جلوش بود و دفتری و باز کرد و شروع کرد به نوشتن امید دستمو توی دستش گرفت و گفت چه احساسی داری برگشتمو به چشماش نگاه کردم گفتم آرامش محض امید- در کنار من احساس آرامش میکنی چشمامو بازو بسته کردم یعنی آره امید- خوشحالم کاری میکنم یه روز عاشق بشی دستشو یه فشار دادم و برگشتم ببینم عاقد چیکار میکنه که این همه طول کشید که دیدم یه پسر بچه بغل میز کنار عاقد ایستادو یکی از شناسنامه ها رو برداشت و توشو نگاه کرد انگار از چیزی که میدیدمطمئن شد و سرشو بلند کرد و وقتی دید دارم نگاش میکنم لای شناسنامه رو باز کرد بهم نشون داد شناسنامه ی من دستش بود اونو چند بار تکون دادو شروع کرد دویدن و از در بیرون رفتن عاقد این قدر که حواسش توی دفتر بود اصلا متوجه این موضوع نشد حتی بقیه مهمونا هم انگار اصلا اون پسر بچه رو ندیدن دستمو از توی دست امید در آوردم و از روی صندلی بلند شدم که امید گفت نازنین کجا میری وقت توضیح نبود برای همین گفتم الان میام و سریع از بین جمعیت رد شدم و دویدم سمت در ورودی دیدمش که داره میره و از در خارج میشه ولی با اون کفشایی که من پوشیده بودم و اون لباسی که تنم بود سریع تر از این نمیشد دوید بلاخره رسیدم به در و از خونه خارج شدم رسیده بود سریع کوچه و میخواست از خیابون رد بشه انگار ایستاده بود که بهش برسم زمانی که احساس کرد دارم بهش نزدیک میشم از خیابون سریع رفت اون ور دنبالش رفتم ولی با صدای بوق ماشینی که به سرعت به سمتم میومد سرجام خشکم زد و خیره شدم به ماشین توی لحظه آخر فقط یه صدای آشنا شنیدم که نازنین مواظب باش و دستی که منو هل داد تا به ماشین نخورم ولی به جاش پرت شدم روی زمین و سرم خورد به لبه ی جدول کنار خیابون و سیاهی مطلق بود که همه جا رو گرفت . چشمامو باز کردم نور لامپ چشمو زد برای همین دوباره بستمشون و این بار به آرومی لای چشمامو باز کردم وقتی چشمم به نور عادت کرد تازه تونستم موقعیت خودمو درک کنم فقط نمی دونستم چرا این قدر سرم درد میکرد چشم گردوندم دیدم توی یه اتاقم و روی یه تخت دو نفره خوابیدم تازه متوجه پسری که روی زمین بود و سرشو روی تخت گذاشته بود شدم به نظر میرسد که خوابش برده یه تکون به خودم دادم ولی درد توی تموم بدنم پیچید انگار با تکون من اونم بیدار شد و سرشو از روی تخت برداشت و بهم نگاه کرد پسره- کی بیدار شدی حالت خوبه جایت درد میکنه تنها حرفی که تونستم بهش بزنم این بود ببخشید شما کی هستید من اینجا چیکار میکنم با بهت نگام کردو گفت منو نمیشناسی نه من شمارو نمیشناسم پسره- احتمال مال ضربه ای که به سرت خورده باید با دکترت صحبت کنم مطمئنی منو نمیشناسی ضربه به سرم خورده چه جوری چرا من یادم نمیاد صندلی که پشت یه میز تحریر بودو بیرون کشید و کنار تخت گذاشت و روش نشستو گفت بذار همه چیو برات توضیح بدم یه نگاه به لباسای تنت کردی تو قرار بود همسر من بشی منتظر عاقد بودیم که تو یه دفه از پا سفره ی عقد بلند شدی و دویدی بیرون منم دنبالت اومدم دیدم داری دنبال یه پسربچه میکنی پسره پچه از خیابون رفت اون ور توهم رفتی دنبالش ولی حواست نبود یه ماشین به سرعت اومد طرفت توهم از ترست همون جا خشکت زده بود منم برای اینکه ماشین بهت نزنه هلت دادم که سرت خورد به جدولا و بیهوش شدی من سریع بردمت بیمارستان از سرت عکس گرفتن گفتن مشکلی نیست و فقط بیهوش شدی برای همین آوردمت خونه یادت نمیاد به لباس تنم نگاه کردم راست میگفت لباس عروس تنم بود چرا قبلا متوجه ش نشدم ولی هرچی فکر میکنم هیچی یادم نمیاد تازه سردردمم بیشتر میشه برگشتم سمتشو گفتم من چیزی یادم نمیاد پسره – اسمت چی اسمتم یادت نمیاد نه یادم نمیاد اسمم چیه پسره- نازنین آریا زیر لب اسممو میگم نازنین ولی اصلا برام آشنا نیست با گیجی نگاش میکنم میگه اسمه تو چیه چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه فقط نگام میکنه انگار دودله که بگه یا نه ولی من نمیفهمم چرا باید دودل باشه مگه قرار نبوده همسرم بشه منتظر به چشماش نگاه میکنم بلاخره قفل سکوتو میشکنه و میگه نوید ، نوید راد . نمی دونم ولی به نظرم چهرش آشناست ولی هیچی دیگه ازش یادم نمیاد با صداش برمیگردم طرفش نوید- یادت نمیاد نه سرمو به طرفین به معنای نه تکون میدم ازش میخوام کمکم کنه روی تخت بشینم اونم دستشو میذاره زیر کمرم و بلندم میکنه و روی تخت به حالت نشسته میذارتم با اینکه درد توی بدنم میپیچه ولی سکوت کردم سردردو این سردرگمی که حتی نمیدونم کیم باعث میشه اشک توی چشمام جمع بشه و سرمو زیر بندازم و اشکا آروم آروم روی گونم سرازیر بشن انگار متوجه شد دارم گریه میکنم چون دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کردو به چشمام نگاه کرد حتی نگاش برام آشنا بود تاب نگاه کردن و به چشماشو نداشتم برای همین نگاهمو از چشماش گرفتم و به جای دیگه دوختم وقتی دید دیگه نگاش نمیکنم منو به سمت خودش کشید و بغلم کرد درد و آرامش باهم به وجودم ریختن نوید- نازنین عزیزم چرا گریه میکنی نترس من این جام هیچ وقت تنهات نمیذارم بهت قول میدم کم کم همه چی یادت بیاد من و از آغوشش جدا میکنه و دوباره توی چشمام نگاه میکنه و میگه نوید- دل نمی خواد هیچ وقت این چشمارو گریون ببینم باشه من اینجام تا به همه ی سوالات جواب بدم باشه باشه یه دستمال کاغذی از کنار تخت برمیداره و شروع میکنه اشکامو پاک کردن نوید- جایت درد میکنه آره تموم بدنم درد میکنه نوید- خب فکر کنم یه دوش آب گرم حالت رو خوب کنه اول باید از شر این لباس خلاص شی بذار کمک کنم درش بیاری نه نه خودم درش میارم فقط کمک کن از تخت بیام پایین نوید- نمی تونی درش بیاری زیپش پشتته میتونم کمک کن بیام پایین نوید- از ما گفتن بود کمکم کرد و از تخت پایین اومدم و روی صندلی جلوی میز آرایش نشستم و بهش گفتم بره بیرون و اونم رفت به خودم توی آینه نگاه کردم صورتم وحشتناک شده بود با گریه ای کرده بود تموم آرایشم پخش شده بود جایی که سرم به قول نوید به جدول خورده بود زخم شده بود و کبود از آینه چشم برداشتم و دست بردم پشت سرم که زیپ و بگیرم ولی از درد صورتم جمع شد حدود نیم ساعت بهش ور رفتم ولی نشد دیگه از درد و خستگی نمی تونستم از جام تکون بخورم برای همین سرمو گذاشتم روی میز آرایش از برخورد دستی رو موهام پریدم و همین پریدن باعث شد صدای آخم دربیادنوید درحالی که یه لبخند گوشه ی لبش بود بهم گفت حقته تا وقتی یه حرفی بهت میزنم لج بازی نکنی و شروع کرد به باز کردن گیره هایی که توی سرم بود دیگه کم کم داشتم کلافه میشدم چون هر کدومو که در می آورد خیلی درد داشت انگار سرم خشک شده بود برای همین سرمو آوردم جلو که نتونه دیگه کاری بکنه نوید- چرا سرتو بردی بذار درشون بیارم تموم موهامو کندی نمیخوام برو اون ور نوید- تقصیر من چیه اینو باید به آرایشگرت بگی هرچی تونسته زده تو سرت باشه به اونم اگه دیدمش میگم برو اون ور نوید- بیا اینجا کوچولو هرچی بیشتر توی سرت بمونه بدتره سعی میکنم آروم تر درشون بیارم و منو به سمت خودش کشید و دوباره شروع کرد بلاخره کارش تموم شد و دست از سره موهام برداشت نوید- خب حالا بلندشو پشت به من وایسا همون کارو کردم موهای بلندو یه ور شونهام فرستاد و آروم شروع کرد زیپو باز کردن از برخورد دستش با سر شونه هام یه لرزش خفیف وجودمو گرفت برای همین سریع برگشتم سمتشو گفتم بقیشو خودم باز میکنم در حالی که شیطنت از چشماش میریخت و یه لبخند رو لبش بود گفت مطمئنی خب بذار بقیشم برات باز کنم نه گفتم که نمی خواد برو بیرون ولی به حرف من گوش ندادو منو برگردوند و زیپو کامل کشید پایین و از پشت بغلم کردو زیر گوشم گفت با اینکه فراموشی گرفتی ولی هنوز لجبازی حمام همین دره رو به روی تخت برو حموم من برات لباس میذارم روی تخت ول کردو رفت سمت در تموم بدنم گر گرفته بود و قلبم وحشیانه به سینم میزد از در که بیرون رفت روی صندلی ولو شدم کمی همون جا نشستم تا حالم سرجاش اومد بلند شدمو به طرف حموم رفتم و لباسو در آوردم توی حموم یه وان بود رفتم سمتشو پرش کردم از آب ولرم و به آرومی توش دراز کشیدم چند جای بدنم کبود شده بود که احتمالن ماله ضربه ای بود که روی آسفالت خورده بودم با دست شروع کردم به ماساژ دادن بدنم بلکه یکم دردم کم بشه وقتی احساس کردم حالم بهتر شده از وان اومدم بیرون و رفتم زیر دوش و شروع کردم شامپو زدن به سرم بلکه از این حالت خشکی دربیان بلاخره بعد از سه دست شستن موهام به حالت عادیشون در اومدن داشتم فکر میکردم حالا بدنمو با چی بشورم که چشمم خورد به یه شامپو بدن همونه برداشتم و باهاش حسابی بدنمو شستم وقتی حسابی تمیز شدم یه چند دقیقه همین طوری زیر آب موندم انگار آب سره حالم کرده بود و تموم کوفتگی های بدنمو رفع کرده بود بلاخره رضایت دادمو از دوش آبو بستم و آروم لای در حمومو باز کردم دیدم نوید روی تخت همه چی برام گذاشته از لباس زیر بگیر تا یه تی شرت و شلوارک صورتی با حوله سریع به طرف تخت رفتم و حوله رو به خودم پیچیدم و شروع کردم تند و تند لباسا رو پوشیدن جالب بود که همشون اندازم بود چه قدر من خلم خب قرار بوده شوهرم بشه حتما میدونسته سایزم چنده دیگه وقتی کارم تموم شد با همون حوله شروع کردم آب موهامو گرفتن وقتی حسابی آبشونو گرفتم همه جوری رهاشون کردم روی شونه هام حوله رو دستم گرفتم و رفتم سمت در درو باز کردم که ببینم نوید کجاست اتاقی که من توش بودم طبقه ی بالا بود و باید یه سری پله رو میرفتی پایین آروم آروم از پله ها پایین رفتم یه سالن بزرگ با یه آشپزخونه ی اپن طبقه ی پایین بود نوید و توی آشپزخونه دیدم معلوم نبود داره چیکار میکنه چون پشتش به من بود رفتم سمت آشپزخونه و صداش زدم ولی این قدر که داشت سره صدا میکرد صدای منو نمیشنید برای همین رفتم جلوتر و زدم سرشونش که بشقابی که دستش بود افتاد و یه صدای شکستنش کل خونه رو ورداشت دستمو گذاشتم روی گوشام و چشمامو بستم نوید- حالا چرا چشماتو بستی تو که دیگه کاره خودتو کردی چشمامو آروم باز کردم و دستامم از روی گوشام برداشتمو گفتم ببخشید فکر نمیکردم بترسی صدات زدم ولی نشنیدی میخواستم بگم این حوله رو کجا بذارم خیسه نوید- اشکال نداره بده به من اون و چرا موهاتو خشک نکردی خوبه فقط یکم نم داره نوید- میخوای سرما بخوری بیا ببینم دسته من و گرفت و با خودش میکشوند همین طوری که داشتیم میرفتیم حوله رو پرت کرد روی مبلای توی سالن نوید چرا حوله رو انداختی حالا باید دوباره بشوریش نوید- تو نمی خواد فکر حوله باشی از پله ها بالا رفتیم دره اتاق و باز کرد و منو نشوند روی صندلی و از توی کشوی میز سشوار و شونه رو برداشت سشوار و زد به برق و شروع کرد به خشک کردن موهام منم مثل یه دختر خوب نشسته بودم و هیچی نمیگفتم تا به کارش ادامه بده بلاخره تموم موهامو خشک کرد و سشوار و خاموش کرد داشتم از توی آینه حرکاتشو نگاه میکردم سرشو پایین آورد و موهامو بو کرد بعد یه بوسه روی موهام زد و از توی آینه خیرشد به چشمام فقط تونستم بگم ممنون ولی اون هیچی جوابمو نداد و همین طور خیره مونده بود بهم کم کم داشتم معذب میشدم برای همین گفتم کلیپسی کشی نداری موهامو ببندم نوید- داشتمم نمیدادم من این جوری اذیت میشم بدم میاد موهام دورم باشه نوید- ولی من دوست دارم یعنی هی چی نیست من باهاش موهامو ببندم و بدون اینکه منتظر جواب باشم شروع کردم گشتن کشوی میز آرایش همه چی توش بود الا یه کش ناقابل کفری شدم برای همین ناخداگاه گفتم اه نوید نوید- جان نوید تا اینو گفت ساکت شدم و دیگه چیزی نگفتم تا اینکه دوباره خودش سکوتو شکست نوید- چی میخواستی بگی آب دهنمو قورت دادمو مظلومانه گفتم تو رو خدا یه چیزی پیدا کن موهامو باهاش ببندم این جوری کلافه میشم نوید- صبر کن برم ببینم میتونم یه پارچه ای چیزی پیدا کنم و از در بیرون رفت سرمو گذاشتم روی میز شاید بیشتر به خاطر اینکه چیزی یادم نمیومد کلافه بودم تا موهام باید توی اولین فرصت با نوید حرف میزدم من حتی نمیدونستم چرا توی خونه ی نویدم و چرا خانوادم سراغی ازم نمیگرفتن با صدای در سرمو بلند کردم نوید با یه تیکه پارچه ی سفید اومد تو و بهم گفت همه ی موهامو جمع کنم تا برام دم اسبی ببنده همه موهامو توی دست گرفتم و اونم پارچه رو دور موهام پیچید و یه گره محکم زد نوید- خوب شد راضی شدی آره خوبه ممنون نوید- حالا بانو به ما افتخار میدن بریم ناهار سرمو به علامت مثبت تکون دادم و باهم رفتیم پایین توی آشپزخونه نوید- یه لحظه صبر کن نیا توی آشپزخونه خورده شیشه ها رو جمع نکردم سریع رفت توی آَشپزخونه چارو و خاک اندازو برداشت شروع کرد به جمع کردن شیشه ها وقتی کارش تموم شد بهم گفت برم داخل و اشاره کرد بشینم پشت میزپشت میز توی آشپزخونه نشستم و چشم دوختم بهش که ببینم چیکار میکنه نوید شروع کرد به چیدن میز لیوان نوشابه سالاد یه بشقاب برداشت و پر از ماکارانی کرد و با چنگال گذاشت جلوم و بهم گفت شروع کنم ولی صبر کردم خودشم بشینه پشت میز برای خودشم یه بشقاب کشید و نشست روبه روی من نوید- مگه نگفتم شروع کن چرا شروع نکردی میخواستم باهم بخوریم یه لبخند به روم زدو گفت خب حالا که هستم شروع کن نوید تو آشپزی هم بلدی نوید- آره آدم وقتی تنها زندگی کنه خود به خود آَشپزیم یاد می گیره خب چرا تنها زندگی میکنی خانوادت کجان نوید- نازنین ناهارتو بخور چنگال رو از روی میز برداشتم و شروع کردم بخوردن الان بهترین فرصت بود که ازش درباره ی خانوادم بپرسم نوید خانواده ی من کجان چرا من اینجا با تو زندگی میکنم چرا نیومدن یه سری بهم بزنن به حالت کلافه دست کشید توی موهاش و خیره شد توی چشمامو گفت میذاری ناهارمو بخورم یعنی من نباید بدونم خانوادم کجاست نوید- چرا ولی وضعیتت جوری نیست که بشه الان برات توضیح داد وضعیتم چشه من دارم از این سردرگمی کلافه میشم خودتو بذار جای من نوید- وقتش که برسه خودم همه چیو برات توضیح میدم وقتش کی میرسه نوید- بس میکنی یا نه با فریادی که سرم زد ساکت شدم بغض گلومو گرفت سرم انداختم زیر و با غذام مشغول بازی شدم دیگه نمی تونستم این بغض لعنتی رو تحمل کنم برای همین از پشت میز بلند شدم میخواتسم برم بیرون که با صداش متوقف شدم نوید- کجا غذاتو تموم نکردی سیر شدم میرم اتاقم خواستم برم که دوباره نذاشت نوید- وقتی غذاتو کامل خوردی میتونی بری گفتم که سیر شدم داشتم میرفتم که سریع از پشت میز بلند شد و مچ دستمو گرفت و برم گردوند طرف خودش نوید- تو که چیزی نخوردی که بخوای سیر بشی یا غذاتو تموم میکنی یا تا خوده صبح همین جا نگهت میدارم سعی کردم مچ دستمو از دستش در بیارم ولی مچمو سفت گرفته بود نمی خوام دیگه بخورم مگه زوره دستمو ول کن نوید- آره زوره تا وقتی که توی این خونه ای حرف حرف منه باشه من همین امروز از این خونه میرم نوید- بابا دلو جرعت حالا کجا میخوای بری به تو مربوط نیست هر جا که دلم بخواد میرم با پا یه لگد زدم به ساق پاش که باعث شد دستمو ول کنه یه لحظه ساق پاشو گرفت منم از فرصت استفاده کردم و سریع از در رفتم بیرون احساس میکردم داره دنبالم میاد برای همین پله ها رو سریع رفتم بالا و در اتاق و باز کردم و رفتم توش تا اومدم درو قفل کنم تازه فهمیدم در کلید نداره . داشتم فکر میکردم حالا چیکار کنم که یه دفه در باز شد با ترس برگشتم سمتش نوید- چیه خانم کوچولو رو دست خوردی چون میدونستم هر کاری ازت برمیاد کلیدو برداشتم اینارو میگفتو میومدم سمتم منم از ترسم جیک نمیزدم نوید- که گفتی میخوای بری کجا به سلامتی بگو خودم میرسونمت میخوای یه کاری کنم دیگه نتونی از توی همین اتاقم بیای بیرون برای من که کاری نداره توی همین اتاق حبست میکنم که دیگه فکر رفتن به سرت نزنه حالا دیگه از بس اومده بود طرفم چسپیده بودم به دیوار اتاقو زل زده بودم توی چشماش که یه دفه دستشو آورد بالا منم سریع چشمامو بستم و هر لحظه منتظر بودم از سیلی که بهم میزنه صورتم بسوزنه ولی با دستش چومنو گرفت و صورتمو داد سمت دیوار مقابل از تماس لباش با گونم چشمامو سفت روی هم فشار دادم انگار جای لباش سرب داغ گذاشته بودن که این قدر میسوخت یه حسی توی وجودم داشت ریشه میکرد درست مثل آتیش زیر خاکستری که دوباره شلعه ور بشه لباشو از روی گونم برداشت ولی من هنوز چشمامو بسته بودم نوید- وقتی مثل بچه کوچولوا میترسی خوشگل تر میشی درست مثل دختر بچه ی که کار خطایی کرده منو عصبانی نکن دوست ندارم اذیتت کنم حرفایی که زدم جدی بود فکر رفتن به سرت نزنه با صدای در چشمامو باز کردم دیونه ی روانی منو میترسونی این چرا این جوری کرد داشتم از ترس سکته میکردم ، دستمو گذاشتم جایی که بوسیده بود هنوزم داغ داغ بود من چرا این جوری شدم انگار قلبم مسابقه دو شرکت کرده به سمت تختم رفتم و روش ولو شدم شاید خواب میتونست چراهایی توی ذهنمو برای مدتی خاموش کنه چشمامو آروم باز کردم یه نگاه به اطراف کردم معلوم نبود کی چقدر خوابیدم چشمم خورد به کاغذ روی میز کنار تختم دست دراز کردمو برش داشتم نوید برام نوشته بود که رفته شرکت تا به کاراش برسه چون خواب بودم صدام نکرده و طرقای 10 خونه ست از تخت اومد پایین و رفتم طبقه ی پایین خواب به جای اینکه سره حالم بیاره بدتر بی حوصلم کرده بود داشتم فکر میکردم یه کاری پیدا کنم بلکه سرم گرم بشه چشمم به آشپزخونه افتاد رفتم سمتش نوید حتی ظرفای ناهارم جمع کرده بود و میزو تمیز کرده بود به سرم زد که شام درست کنم بلکه یکم سرگرم شم حالا باید چی درست میکردم دلم یه دفه الویه خواست در یخچالو باز کردم ببینم موادشو داریم که دید آره همه چیش تکمیله رفتم سمت سبد سیب زمینی و چندتا سیب زمینی برداشتم و توی کمدا دنبال یه ظرف گشتم بلاخره پیداش کردم پر آبش کردم سیب زمینا رو شستم گذاشتم توی ظرف و زیرشو روشن کردم بعد رفتم سراغ فریز و یه تیکه مرغ از توش برداشتم پیازو پوست کندم و رنده کردم روی مرغ و بعدم یکم نمک و ادویه و آب ریختم روش و درشو بستم و زیر ظرفو روشن کردم دوباره رفتم سراغ یخچال و خیار شور و مایونز و کنسرو نخود فرنگی رو از توش در آوردم گذاشتم روی میز شروع کردم زیر کردن خیار شورا وقتی دیدم سیب زمینا کم کم داره آماده میشه تخم مرغارم گذاشتم روش که بپزه و منتظر شدم وقتی همشون کاملا پخته شد یه چندتا سیب زمینی با تخم مرغا رو برداشتم و پوستشونو کندم و بارنده شروع کردم رنده کردنشون خدا که چقدر کثیف کاری کردم ولی پیش خودم گفتم وقتی کارم تموم شد درستش میکتم با صدای نوید که بغل اپن ایستاده بود و گفت چیکار میکنی ظرفی که میخواستم مرغا رو توش بذارم از دستم افتاد و با صدای بدی شکست سریع به طرفم اومدو گفت تکون نخورم و چارو و خاک اندازو برداشت و شروع کرد جمع کردن خورده شیشه ها وقتی کارش تموم شد برگشت سمتمو گفت معلومه داری چیکار میکنی این جا آشپزخونست یا میدون جنگ میخواستم شام درست کنم نوید- کی بهت گفت شام درست کنی من ازت شام خواستم میخواستم وقتی کارم تموم شد جمعشون کنم نوید- لازم ...... صبرکن ببینم این بوی سوختی مال چیه تازه یادم افتاد که اون موقع که نوید اومد قرار بود مرغا رو در بیارم برای همین رفتم سمت گازو گفتم وای سوخت تا دره ظرف و برداشتم بخارش دستمو سوزوند و در ظرفم از دستم افتاد ولی خدا رو شکر این دیگه چینی نبود نوید سریع به سمتم اومد و با داد گفت حواست کجاست برو بیرون تا برات پماد سوختگی بیارم دوباره همون بغض لعنتی گلومو گرفت نمیدونم چرا وقتی سرم داد میزد ناراحت میشدم از آشپزخونه رفتم بیرون و روی اولین مبل نشستم و پاهامو توی سینم جمع کردمو سرمو گذاشتم روی پاهام من فقط میخواستم کمک کنم نمیدونستم این جوری میشه با احساس اینکه از روی مبل بلند شدم سرمو بلند کردم همون جوری منو بغل کردو برد سمت راحتیای توی سالن خودش نشست من همون طوری نشوند روی پاهاش داشتم تقلا میکردم بلند بشم ولی نمیذاشت نوید- انقدر تکون نخور بچه میوفتیا تازگیا خیلی نازک نارنجی شدی تا بهت میگم بالا چشمت ابرو زود قهر میکنی نمیخوام ولم کن تو از وقتی من چشمامو باز کردم تا حالا داشتی منو دعوا میکردی نوید- یه دقیقه بشین باشه من معذرت میخوام مگه دستت نسوخته میخوام پماد بزنم برات گفتم که نمیخوام ولم کن نوید- حالا اگه یه دقیقه بشی موردی داره آره خیلی نوید- میشه بپرسم چه موردی همین طور که داشتم تقلا میکردم گفتم من هنوز بهت محرم نشدی دوست ندارم بهم دست بزنی نوید- آخ آخ راست میگی من اصلا یادم نبود ،اول و آخرش ماله خودمی کوچولو اذیت نکن منو مسخره میکنی نوید- بنده غلط بکنم قول میدم اگه بشینی منم به سوالات جواب بدم تا این و گفت ساکت رو پاش نشستم و خواستم شروع کنم به سوال کردن که گفت نوید- صبر صبرکن اول دسته تو بده تا برات پماد بزنم بعد دستمو به سمتش گرفتم تا برای پماد بزنه که گفت این جوری نمیشه برگردو پشتتو بهم بکن برگشت و پشتمو کردم بهش که خودش منو تکیه داد به سینش و دستمو گرفت و شروع کرد به پماد زدن نوید- میسوزه آره یکم نوید- دیگه نبینم از این کارا بکنیا من نیومده بودم یه بلایی سره خودت آورده بودی خب حوصلم سر رفته بود کاری نبود توی خونه انجام بدم (دیگه داشتم کلافه میشدم طاقت گرمی وجودشو نداشتم برای همین خواستم بلند بشم که سریع کمرو گرفت) نوید- کجا میری مگه نمی خواستی سوال کنی خب میخوام بشینم روبه روت تا صورتتو ببینم این جوری نمی تونم حرف بزنم نوید- این قدر خجالتی نباش راحت بشین برای این که پی به حالم نبره نشستمو گفتم من خجالتی نیستم میخوام وقتی با یکی حرف میزنم مخاطبمو ببینم نوید- حالا یه این دفه رو شما کوتاه بیا و من به سمت خودش کشید و دستاشو روی شکمم قفل کرد تا دیگه نتونم بلند بشم من دیگه بی خیال شدم و آروم نشستم و سعی کردم به ضربان قلبم که برای خودش بندری میزد توجه نکنم مدتی به سکوت شکست تا بلاخره من گفتم نوید همه چی و برام بگو خانوادم کجان من چه جوری باهات آشنا شدم ، فقط صدای نفسای نامنظمشو میشنیدم انگار گفتن براش سخت بود ولی بلاخره لب بازو گفت نوید- من یه شرکت ساختمانی دارم اولین بار تو رو اون جا دیدم اومده بودی برای کار میخواست به عنوان طراح برام نقشه بکشی من با استخدامت موافقت کردم و تو رو کارت و شروع کردی اوایل یکم باهات لج و لج بازی میکردم ولی کم کم بهت علاقمند شدم تا بلاخره یه روز به زبون آوردمو بهت گفتم و از اونجایی که تو هم به من علاقه پیدا کردی قبول کردی که باهم ازدواج کنیم اما خانوادت وقتی رفته رفته بهت نزدیک شدم فهمیدم تنها زندگی میکنی تو از خانوادت چیز زیادی بهم نگفتی منم چون میدیدم باعث میشه تو ناراحت بشی زیاد سوال نمیکردم ولی فقط بهم گفته بودی توی تصادف فوت کردن همین دیگه چیز زیادی نگفته بودی قلبم یه لحظه تیر کشید یعنی من تنهای تنها بودم یعنی توی این دنیای به این بزرگی هیچ کسو نداشتم با صدای نوید به خودم اومدم نوید- و چرا این جا زندگی میکنی خب تو توی یه خونه ی نقلی زندگی میکردی وقتی قرار شد ازدواج کنیم باهم رفتیمو لباس و لوازمی که بهش احتیاج داشتیمو آوردیم این جا و خونه رو با وسایلش فروختیم چون این جا همه چی بود حالم کم کم داشت بد میشد انگار دیگه توی این دنیا نبودم من به چه امیدی زندگی میکردم حلقه ی دستای نویدو باز کردمو از روی پاش بلند شدمو خودمو به اتاق رسوندم خودمو روی تخت انداختم و شروع کردم گریه کردن با احساس این که یکی موهامو ناز میکنه سرمو بلند کردم نوید لبی تخت نشسته بود و داشت سرمو نوازش میکرد چشمای اشکیمو بهش دوختم نوید- این جوری نگام نکن داغونم میکنی من بهت گفتم وضعیتت برای گفتن حقیقت مناسب نیست ولی تو اصرار کردی نوید من هیچ کی رو ندارم چرا زندم چرا من باهاشون نمردم نوید- تو منو داری عزیزم تو زنده موندی که به زندگی من معنا ببخشی دستاشو باز کرد تا بغلم کنه به آغوشش احتیاج داشتم رفتم بغلشو سرمو گذاشتم روی سینش و گریه کردم اونم با دستش کمرمو نوازش میکرد تا بلکه آروم بشم یکم که آروم شدم سرمو از روی سینش بلند کردو به چشمام نگاه کرد نوید- دوست ندارم هیچ وقت این چشمارو گریون ببینم من همیشه کنارت هستم بهت قول میدم تنها کاری که کردم فقط سرمو تکون دادم حس بی کسی تموم وجودمو گرفته بود ولی با نگاه به نوید یکم دلم آروم میگرفت خداروشکر میکردم که اون و دارم از روی تخت بلند شدو گفت من میرم برای شام یه چیزی درست کنم توهم استراحت کن شام که حاضر شد میام نه صبر کن منم بیام نوید- تو میخوای بیای چیکار میخوام آشپزخونه رو که بهم ریختم تمیز کنم نوید- نمی خواد خودم جمعش میکنم تو بخواب ای بابا خسته شذم از بس خوابیدم ، سریع از روی تخت بلند شدمو منتظر بهش چشم دوختم نوید- از دسته تو بیا بیریم با هم رفتیم توی آشپزخونه و شروع کردیم به جمع و جور کردن وقتی همه چی به حالت عادی برگشت نوید گفت خب حالا چی بخوریم نمیدونم من که دلم الویه میخواست نوید- خب اینکه کاری نداره برات درست میکنم نمیشه مرغا سوخته تا بخوای دوباره درست کنی طول میکشه نوید- خب بهش مرغ نمیزنیم کالباس دارم کالباس میزنیم چه طوره وای نوید عالی میشه من دلم خیلی الویه میخواد نوید- خب پس تا من کالباسارو خورد میکنم تو خیارشو رو با نخود فرنگی به اون سیب زمینیا و تخم مرغایی که رنده کردی بزن هر کاری گفت و انجام دادم کالباسارم اضافه کردم فقط مونده بود سس که قرار شد اونم من بهش بزنم تا نوید ظرفا رو بشوره سس و زدم به الویه ولی دستم یکی سسی شده بود یه لحظه یه فکر شیطانی اومد به ذهنم رفتم سمت نوید که داشت ظرف میشست گفتم نوید ببین دستم چی شده اونم هل کرد سریع برگشت سمتم منم دست سسیمو مالیدم به گونشو در رفتم صدای خندم کل خونه رو ورداشته بود صدای قدماش که دنبالم میومدو و فریادش که میگفت جرعت داری صبر کنو میشنیدم ولی محل نمیذاشتمو تند تند میدویدم کم کم نفس دیگه برام نمونده بود برای همین یکم از سرعتم کم شده بود و نزدیک بود که بهم برسه برای همین دوباره سرعتمو زیاد کردم ولی یه دفه پام گیر کرد به قالیچه ای که وسط سالن بود نزدیک بود بیوفتم ولی سریع خودم سفت گرفتم و نذاشتم بیوفتم انقدر که ترسیده بودم اصلا نویدو یادم رفته بود که یه دفه با دستایی که دوره کمرم پیچیده شد تازه فهمیدم گیر افتادم منو سمت خودش برگردوند هنوز سسه رو صورتش بود نتونستم نخندم و زدم زیر خنده نوید- به من میخندی آره منم بلدم چه طوری بهت بخندم منو سسی میکنی کوچولو آخه دستمال پیدا نکردم مالیدم به صورته تو نوید- که دستمال پیدا نکردی دست منو گرفت و با خودش کشید طرف آشپزخونه رفت طرف ظرف شویی و شیر آب و باز کردو سس از روی صورتش پاک کرد بعد یه لیوان آب پر کرد فکر کردم میخواد آب بخوره ولی با آبی که پاشید توی صورتم یه لحظه شوکه شدم با صدای خندی بلندش به خودم اومدم نوید- قیافشو مثل این بچه ها شدی دستمو گرفتم زیر آب و پاشیدم بهش و در حالی که حرص میخوردم گفت خیلی بدی من فقط یه سس زدم به صورتت نگاه کن خیس آبم کردی نوید- حقته وقتی گفتی ببین دستم چی شدی یه لحظه فکر کردم دستتو بردی تو هم که منم خیس کردی بدو بدو لباساتو عوض کن تا سرما نخوردی نمیخوام الان جزء الویه روی میز هیچی نمیبینم نوید- سرما خوردی دکتر نمیبرمتا قبول زود باش نوید من گشنگی مردم سرشو تکون دادو رفت تا ظرفای شامو آماده کنه منم نون و گرم کردمو گذاشتم روی میز و باهم مشغول خوردن شدیم داشتم برای خودم ساندویج درست میکردم که بخورم که یه دفه یادم اومد من همش از خانواده ی خودم ازش پرسیدم ولی از خانواده ی خودش هیچی نمیدونم برای همین ساندویج الویه ی که درست کرده بودم گذاشتم روی میز گفتم نوید نوید- جانم وقتی این جوری صدام میکنی یعنی یه چیزی میخوای اِ اِ اِ من مثل همیشه صدات کردم نوید- قبول حالا چی میخوای من کی گفتم چیزی میخوام نوید- چرا یه چیز میخوای اصلا ولش کن نمیگم نوید- میل خودت ولی من که میدونم اون دله کوچیکت طاقت نمیاره نه خیرم اصلا این جوری نیست شروع کردم به خوردن ساندویجم ولی سواله مثل خوره به جون افتاده بود میدونستم اگه نپرسم شب خوابم نمیبره برای همین دوباره گفتم نویدکه یه دفه پقی زد زیره خنده اه خیلی بدی نوید- ببخشید منظوری نداشتم بگو دیگه چی میخوای من تو رو بهتر از خودت میشناسم راست میگفت اون خیلی خوب منو میشناخت ، بی توجه به لبخندش گفتم نوید چرا تنها زندگی میکنی خانوادت کجان حالا اون لبخند جای خودشه داده بود به اخم نوید- مگه سوالاتو همون موقعه تموم نشد چرا ولی من همش از خودم پرسیدم ولی تو چیزی از خودت نگفتی نوید- بخاطر یه سری مسائل با برادرم دعوام شد برای همین دیگه برنگشتم توی اون خونه فقط به خاطر اینکه با بردارت دعوات شد پس بابا و مامانت چی اونا که تقصیری نداشتن نوید-مادر فوت کرده ولی پدرم طرف برادرمو گرفت برای همین دیگه نرفتم به اون خونه داداشم کاری رو که نباید میکرد کرد بابت مادرت متاسفم یعنی اون موقعه که داشتیم ازدواج میکردیم پدرو برادرت نبودن نوید- آره دعوتشون نکرده بودم حالا هم اگه سوالات تموم شد شامتو بخور ساکت نشستم و دیگه چیزی نگفتم وقتی شامو خودم هر کاری کردم نذاشت ظرفا رو بشورم و بهم گفت برم توی سالن تا یه چای خوش رنگ بریزه بیاره رفتم روی راحتیای توی سالن و روشون دراز کشیدم به این فکر کردم که یعنی چی شده که نوید خانوادشو طرد کرده یعنی موضوع این قدر مهم بوده از خودش که نمیشد پرسید چون احتمالا دوباره عصبانی میشد توی همین فکرا بودم که یه دفه خوابم برد با تکونای دستی از خواب بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم نوید- چرا اینجا خوابیدی پاشو برو توی اتاقت بدن درد میگیری نمی خواد همین جا خوبه نوید- اصلا الان چه وقته خوابه من چایی ریختم نوید توروخدا بی خیال الان خوابم میپره نوید- خب قصد منم همینه اگه پرید من میدونمو تو نمیذارم تا صبح پلک روی هم بذاری تا توی شرکت همش خواب باشی نوید- حداقل بیا برو توی اتاقت دیگه جوابشو ندادم فقط شنیدم که گفت باشه جواب نمیدی خودت خواستی ، بعد احساس کردم که از روی راحتیا بلند شدم ولی دیگه هیچی نفهمیدم
برچسب ها : رمان اکسیر عشق 5,رمان اکسیر قسمت پنجم,رمان اکسیر عشق