تبلیغات X
سفارش بک لینک
آموزش ارز دیجیتال
ابزار تادیومی
خرید بک لینک قوی
صرافی ارز دیجیتال
خرید تتر
خدمات سئو سایت
چاپ ساک دستی پارچه ای
چاپخانه قزوین
استارتاپ
آموزش خلبانی a>
طراحی سایت در قزوین
چاپ ماهان >
دزدگیر هایکویژن
دزدگیر هایکویژن
هوش مصنوعی فارسی
تابلو دکوراتیو
حفاظ شاخ گوزنی
درب آکاردئونی
درب فرفورژه
حفاظ پنجره
راه اندازی طلافروشی


رمان کده - رمان اکسیر عشق 11 s

رمان اکسیر عشق 11



رمان اکسیر عشق قسمت یازدهم

مامان و بابا و نیما به طرفم اومدن و کنارم روی زمین زانو زدن مامان سریع منو توی آغوشش گرفتو هم زمان با من شروع کرد به گریه کردن عکس العملی نشون ندادم چون من مادرمو مقصر نمیدونستم اون حتی باعث شده بود که بابا به فکر جبران گذشته بشه ولی بابا چی جبران کرده بود اصلا پشیمون شده بود با صدای بابا که میگفت باورم نمیشه امید همچین کاری کرده باشه خدایا من چیکار کردم سعی کردم از آغوش مامان بیام بیرون وقت برای گریه کردن و افسوس خوردن بود الان باید نوید و نجات میدادم خودمو از آغوش مامان بیرون کشیدم و اشکامو پاک کردم و گفتم من باید برم زندان باید همه چی رو بگمو نوید و از زندان در بیارم خواستم از جام بلند بشم که با صدای بابا دوباره سره جام نشستم بابا- الان با این وضعیتت جایی نمیری و اشاره کرد به زیر پام که پارکتاش خونی شده بود نگامو از پاهام گرفتمو گفتم من حالم خوبه باید برم از روی زمین بلند شدمو خواستم برم سمت در که بازموم گرفته شد برگشتم دیدم بابامه بابا- عزیزم الان حالت خوبه نیست صبر کن صبح خودمم میبرمت الان کاری نمیتونی بکنی چرا وقتی براشون توضیح بدم حتما آزادش میکنن بابا- نازنین عزیزم چون شکایت از طرف من بوده باید منم باشم تازه میخوام از امیدم شکایت کنم باید تاوان کارشو پس بده درضمن باید بریم دکتر تا صحت سلامتی روحی تو ثابت بشه تا صبح صبر کن فقط تا صبح بهت قول میدم صبح از زندان درش بیاریم خب همین طوری که بازوم توی دستش بود منو به سمت مبلا برد و روی کاناپش خوابوندم وبه نیما و مادرم که همون جوری خشکشون زده بود گفت برید وسایل پانسمانو بیارید تا پاشو ببندم و خودش روبه روم روی زمین زانو زدمو بهش نگاه کردمو گفتم بابا فردا از آزاد میشه بابا- آره عزیزم آزاد میشه بابا یعنی من و میبخشه آره عزیزم تو که تقصیری نداشته اشکام از روی گونه هام سرازیر شدن و گفتم نه منو نمیبخشه همش تقصیر منه من خیلی اذیتش کردم بابا درحالی که اشکامو پاک میکرد گفتم نه عزیزم وقتی براش توضیح بدی میبخشتت دوسش داری بابا توی چشمای بابا نگاه کردم و گفتم آره خیلی بابا- از اون دادو بیدادایی که اومد اینجا کرد معلومه اونم تو رو خیلی دوست داره میون گریه یه لبخند اومد روی لبم نیما بالای سرمون اومد و وسایل پانسمان و داد دست بابا بابا هم شروع کرد به ضد عفونی کردنه پام از سوزش پام توسط بتادین برای اینکه جیغ نزنم لبمو گاز گرفتم کار ضدعفونی دیگه تموم شده بود و بابام داشت پامو با باند میبست بابا- پاتو با چی بریدی نمیذاشت بیام بیرون باهاش درگیر شدم گلدونو پرت کردم طرفش وقتی داشتم میومدم بیرون یه تیکش رفت توی پام بابا درحالی که دندونهاشون روی هم فشار میداد از لای دندان های قفل شدش گفت اذیتت که نکرده نه خودم به حسابش رسیدم ای لکه های خون روی لباسم ماله اونه هم شونش زخمی شد هم سرش مست کرده بود و حالش خوب نبود این حرفا رو هم توی مستی میگفت بابا یه لبخند بهم زدو گفت دختر خودمی میدونم باهاش چیکار کنم پسره ی عوضی رو کار پانسمان پام تموم شده بود بابا از جلوم بلند شدو سرمو بوسید و گفت سعی کن بخوابی صبح صدات میکنم سرمو تکون دادمو بابا رفت توی اتاقش مامانم با یه ملافه اومد بالای سرم و ملافه رو روم کشید و اونم سرمو بوسید و گفت به چیزی احتیاج نداری نه مامان جون برو بخواب حالم خوبه بابا بهتون احتیاج داره برین پیشش مامان گونمو بوسیدو رفت به نیما که روی مبل روبه روی من نشسته بود نگاه کردم سرشو بین دستاش گرفته بود چقدر دلم براش تنگ شده بود صداش زدم که سرش و بلند کرد بهش اشاره کردم بیاد پیشم اومد جلوم روی زمین نشست دستاشو گرفتمو گفتم نبینم غمت و داداشی نیما- نازنین مطمئنی حالت خوبه آره عزیزم شما رو که دیدم بهتر شدم نیما- میدونم با اون امید بی همه چیز چیکار کنم نیما بهم یه قولی بده قول بده کاری احمقانه ای نکنی بذار بابا همه چیزو از راه قانونی پیش ببره باشه نیما- من نمیتونم همچین قولی بهت بدم نیما خواهش میکنم نمیخوای که فکرو درگیر کنی میخوای به خاطر من باشه نیما چشماشو لحظه ای بست و باز کردو بهم نگاه کرد میدونستم چقدر همشون تحت فشارن ولی به خاطر من حرفی نمیزنن باشه قول میدم یه آجی که بیشتر نداریم که خاطرشو خیلی بخوایم بهش لبخند زدمو گفتم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود نیما- آره ولی نه به اندازه ی من نیما یه خواهش کنم نیما- بگو عزیزم دلم میخواد اگه خوابم برد تو همین جا بمونی پیشم میمونی دستامو فشار داد و گفت آره عزیزم من همین جام راحت بخواب آروم چشمامو بستمو به این فکر کردم که من هیچ وقت نمیتونم خانوادمو ترک کنم حتی اگه بدترین کار دنیا رو هم کرده باشن بازم خانوادم بودن آروم لای چشمامو باز کردم از پنجره ها که نور رو به داخل خونه دعوت میکردن مشخص بود که صبح شده اینگار مغزم تازه به کار افتاده بود صبح شده بود یه دفه پریدم هوا که زانوم خورد توی سره نیما که سرشو گذاشته بود روی کاناپه ای که من روش خوابیده بودم و دادش رفت هوا نیما- چه خبرته سرمو داغون کردی سرتو اینجا چیکار میکنه یه لحظه هردو ساکت شدیم و من به اون که با چهره ای طلب کارانه بهم نگاه میکرد نگاه کردم تازه فهمیدم خودم بهش گفته بودم اینجا بمونه خب اونم خستش شده بوده سرش و گذاشته کنار من دیگه یه لبخند اومد روی لبمو بهش گفتم دردت اومد نیما- نه فقط یکم مخم جابه جا شد چیزی خاصی نیست اشکال نداره شاید سبب خیر شده باشمو با این ضربه مخت سره جاش رفته باشه نیما- رو که نیست مثل اینکه دیشب و یادت رفته درحالی که ادا مو در میاورد گفت دلم میخواد اگه خوابم برد تو همین جا بمونی پیشم میونی ، و سرشو کج کرد کلمه ی دیشب باعث شد به خودم بیام بکلی موقعیت و فراموش کردم نوید از جا پریدم که باعث شد دوباره داد نیما بلند شه ولی بی توجه به اون وقت هی میگفتم مامان بابا مامان سراسیمه از آشپزخونه اومد بیرون و گفت چیه عزیزم چی شده بابا بابا کجاست با صدای بابا برگشتم به پشت سرم نگاه کردم درحالی که صورتش و با یه حوله خشک میکرد از در اتاقشون اومد بیرون و گفت من اینجام بابا جون چیه چرا این قدر هول کردی بابا قول دادی صبح شد ببریم صبح شده بریم بابا- آره بابا جون یادم نرفته برو صبحونتو بخور تا بریم نه نه بریم تورو خدا فقط بریم من چیزی نمیخوام مامان- آخه این جوری که نمیشه تو باید یه چیزی بخوری بابا- نوشین خودم براشون توی راه یه چیزی میگیرم ولش کن الان با این وضعیت نمیتونه چیزی بخوره مامان- میترسم بچم ضعف کنه بابا- نگران نباش خودم حواسم بهش هست من میرم آماده بشم تا بریم برو آماده شو بابا دوباره برگشت توی اتاق و منم روی مبلا نشستم سرمو بین دستام گرفتم با احساس دستی رو شونم سرمو بلند کردمو به نیما نگاه کردم نیما- نمیخوای پاشی آماده شی نه نه همین جوری خوبه نیما- میخوای با همین لباس های توی خونه بری پاشو پاشو برو یه چیز بپوش تازه یه نگاه به لباسام کردم و متوجه شدم چی میگی سریع بلند شدمو از پله ها رفتم بالاو دره اتاقمو که باز کردم تازه فهمیدم چقدرر دلتنگ این اتاق بودم یه نگاه به کل اتاق انداختم هیچ چیز تغییر نکرده بود معلوم بود مامان همیشه اتاق و تمیز میکرده چون یه ذره خاکم روی وسایلم نبود رفتم توی اتاق و روی روتختی یاسی تختم دست کشیدم حتی دلم برای تختمم تنگ شده بود چشمامو بستمو یه نفس عمیق کشیدم الان نباید احساساتی میشدم سریع چشمامو باز کردمو رفتم سمت کمد لباسام یه مانتو از توش برداشتمو کشیدم روی تونیکم وقت لباس عوض کردن نداشتم شلوارمم با یه شلوار جین آبی عوض کردم از اتاق رفتم بیرون وقتی میخواستم درو ببندم یه نگاه دیگه توی اتاق انداختمو دروبستم و دویدم از پله ها پایین بابا آماده روی مبلا نشسته بود و وقتی من حاضر و آماده دید گفتم بریم سرمو تکون دادمو به طرف مامان که تکیشو داد بود به اپن آشپزخونه رفتم بغلش کردمو بهش گفتم مامان خوشگلم نگران هیچی نباش باشه از آغوشش اومدم بیرون به چشماش نگاه کردم چشماش غرق اشک بود مواظب خودت باش مادر خدا پشت و پناهت گونشو بوسیدم رفتم طرف بابا خواستیم از در خارج بشیم که نیما بدو بدو از پله ها اومد پایین و گفت صبر کنید صبر کنید من جا موندم با تعجب برگشتم سمتش و گفتم تو کجا میای نیما- به مگه میشه من خواهر گلمو تنها بذارم منم بزنید بریم پرید بغلشو سفت در آغوشش گرفتم عاشقتم نیما خیلی دوست دارم نیما- من بیشتر بدو بریم دیگه میخوایم دامادمونو از زندان دربیاریم بدبخت اون تو پوسید ازش جدا شدمو درحالی که حالا دلم از آرامش لبریز بود باهم سه تایی از در خارج شدیم بابا ماشین و از توی حیاط درآوردو حرکت کردیم دل توی دلم نبود که ببینمش دروغ چرا دلم براش تنگ شده بود دلم برای آغوشش عطر تنش حتی بداخلاقیاش تنگ شده بود نمیدونستم عکس العملش با دیدن من چیه ولی امیدوارم بود زیاد بداخلاقی نکنه و هنوز مثل قبل دوسم داشته باشه با این فکر که تا چند دقیقه دیگه میبینمش هیجان زده برگشتم سمت بابا که پشت فرمون نشسته بودو گفتم بابا الان داریم میریم زندان بابا- نه دختر هول بابا مثل بادبادک که با یه سوزن بادشو خالی بکنن وا رفتم با دهن باز به بابا نگاه کردم و گفت چرا پس کجا میریم بابا- آخه دختر خوب مگه همین طوری الکیه اول باید بریم پیش یه روان پزشک تا سلامتی روحی تو رو تایید کنه بتونیم از امید بی همه چیزو از اون دکتره شکایت کنیم بعد باید بریم پیش یه محضردار رضایت محضری بدیم که بتونن شازرده ی سوار بر اسب سفید تو رو آزاد کنیم بعد رضایت محضری رو ببریم دادگاه تا اونا حکم آزادیشو بدن حکمو ببریم زندان پس بابا جون انقدر عجله نکن من بهت قول میدم امروز آزاده ولی ساعتش و نمیدونم چون معلوم نیست چقدر کارمون طول بکشه سرمو تکون دادمو بدون هیجان قبلی به بیرون زل زدم منه خوش خیالو بگو فکر کردم تا چند دقیقه دیگه میبینمش اینی که بابا گفت عین هفت خان رستم میمونه همین طوری غرق توی فکرای خودم بودم که با صدای خنده ی نیما و بابا برگشتم سمتشون و مثل گیجا نگاشون کردم نیما- ای پدر عاشقی بسوزه حالا قیافتو چرا همچین کردی باز کن اون اخمارو حالا فهمیدم چرا خندیدن اونا هم متوجه تغییر حالم شده بودن بدون اینکه خودمو ببازم حق به جانب گفتم قیافم از اول همین جوری بود نیما- آره جون خودت من بود با ذوق داشتم به بابا میگفتم داریم میریم زندان نیماااااااااااااااااااااا اااااااااااا نیما- جانم اشاره کردم به بابا که یعنی تمومش کنه و گفتم من فقط نگران اینم که اون بی گناه توی زندانه همین نیما- آره میدونم و دوباره با بابا زدن زیر خند رومو ازشون گرفتمو به بیرون نگاه کردم حالا خوبه بهش اشاره میکنم دیونه خب جلوی بابا خجالت کشیدم بذار امروز تموم بشه بعدا خدمتش میرسم انقدر برای نیما خط و نشون کشیدم که وقتی ماشین ایستاد با تعجب دیدم که بابا روبه روی یه مطب روان پزشکی نگه داشته به تابلو نگاه کردم دکتر سینا پارسا با صدای بابا که میگفت پیاده شید رسیدیم همه پیاده شدیم و رفتیم داخل مطب خداروشکر زیاد شلوغ نبود و جزء یه دو سه نفر کسه دیگه ای نبود بابا سریع نوبت گرفت و همگی نشستیم روی صندلی ها نگام افتاد به ساعت روی دیوار ساعت 10 بود وای من که میخواستم صبح زود بیدار شم چقدر خوابیده بودم ولی فکر نکنم اگه همون موقع هم بیدار شده بودم میتونستم کاری از پیش ببرم با خونده شدن اسمم از روی صندلی بلند شدمو با بابا رفتیم داخل ولی نیما همون جا روی صندلی نشست دکتر پشت میزش نشسته بودو سرش توی یه سری برگه بود و داشت یه چیزایی مینوشت و همون طوری گفت بفرمایید بشینید الان میام خدمتتون همین طوری که داشتیم میرفتیم سمت صندلی ها بابا گفت خسته نباشی دکتر پارسا حالت چه طوره دکتر یه دفه سرش آورد بالا و تا بابا رو دید سریع از روی صندلی بلند شدو از پشت میز اومد بیرون و گفت آقای آریا حاله شما از این ورا بابا دستی رو که به طرفش دراز شده بودو گرفت و گفت ایشون دختر خانوم بندس یه مشکل پیش اومده که اومدم کمکم کنی من که اون موقعه تا حالا ساکت بود با توجه دکتر به من سلام کردم پارسا- سلام خوشبختم از دیدنتون بفرمایید بشینید همگی روی صندلی ها نشستیم که پارسا گفت خب آقای آریا نگرانم کردید چه مشکلی پیش اومده بابا شروع کرد با حوصله همه ی جریان و برای دکتر تعریف کردن و اونم با حوصله و دقت به همگی گوش داد وقتی صحبت بابا تموم شد دکتر برگشت سمت منو گفت از اون قرص که مصرف نکردی نه اصلا راستشو بخواین از اول به دکتره شک کردم یه جوری بود انگار میخواست حرفاشو بهم تحمیل کنه یا رفتارای نوید یه جور دیگه تفسیر کنه برای همین به امید گفتم لب به قرص نمیزنم اون گفت مشکلی نیست هر وقت که توی برای خواب مشکل داشتم استفاده کنم پارسا- توی این مدت که خونش بود کاری کرده بود که باعث بشه یه لطمه ای بهت بخوره نه اصلا اون موقعه که حافظمو به دست آوردم هرکاری میکرد که خونسردی خودشو حفظ کنه و کمک کنه بفهمم این کارا رو بخاطر عشقی که بهم داشته انجام داد هر دعوایم که میکردیم بیشتر لج و لجبازی بود از اینکه از فراموشیم سوء استفاده کرده بود ناراحت بدوم ولی میدونید دکتر به این جا که رسید سرمو انداختم پایین چه جوری میگفتم دوسش دارم اونم جلوی بابا با صداش برگشتم توی چشماش نگاه کردم آره میدونم چیه توهم دوسش داشتی و این مسئله باعث نشد زیاد صدمه ی بخوری درسته سرمو انداختم پایین و دیگه چیزی نگفتم دوباره خودش گفت خیلی خوبه که از اون قرصا استفاده نکردی چون فقط باعث میشد بهشون معتاد بشی همون طوری که قبلا خودت گفتی هیچ مشکلی نداری و از تک تک حرفایی که زدی مشخصه که دوست داشتنه تو مانع از این شده که تو لطمه ی بخور یه لحظه فکر کن اگه به این آدم هیچ حسی نداشتی چی به سرت میومد اون موقعه ممکن بود حتی دست به خودکشی هم بزنی سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که از روی صندلی بلند شدو رو به بابام گفت آقای آریا دختر شما هیچ مشکلی نداره فقط زیادی عاشقه با این حرفش بابا و خودش خندیدن و منم سرمو انداختم زیر ای خدا حالا هم باید این موضوعو بهم بگن خودم میدونم بابا بس کنید با صداش دوباره بهش نگاه کردم براتون یه نامه مینویسم که برید دادگاه و برای شکایت اقدام کنید بابا- لطف میکنید دکتر جان پشت میز نشست و شروع کرد به نوشتن وقتی کارش تموم شد برگه رو برداشت و اومد طرف ما و برگه رو داد دست بابا و گفت موفق باشید بابا- ممنون دکتر خیلی لطف کردید پارسا- خواهش میکنم وظیفم بود خوشحالم شدم از دیدنتون از دکتر تشکر و خداحافظی کردیم و از اتاق خارج شدیم و رفتیم طرف نیما که از دیدن ما از روی صندلی بلند شده بود از دکتر تشکر و خداحافظی کردیم و از اتاق خارج شدیم و رفتیم طرف نیما که از دیدن ما از روی صندلی بلند شده بود نیما- چی شد بابا- هیچی همه چی حله بزنید بریم که باید یه محضر پیدا کنیم نیما- ایول به آجی خودم دکترم متوجه نشد تو چقدر خولو چلی رازه موفقیت چیه یه داد زدم سرشو خواستم برم طرفش که بابا نذاشت و بهمون یادآوری کرد برای چی الان اینجاییم من برای نیما خط و نشون کشیدم و بهش گفتم بعدا حسابشو میرسم و باهم از مطب اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم مقصد بعدی یه محضر بود که بابا بهمون گفت شما توی ماشین بشنید تا من بیام و خودش تنهایی رفت داخل محضر با صدای در ماشین فهمیدم نیما هم از ماشین پیدا شده از توی پنجره صداش کردمو گفتم کجا میری که گفت الان برمیگردم و رفت اون وره خیابون وارد یه سوپری شد چند دقیقه بعد با یه کیسه از سوپری اومد طرف ماشین و یه پاکت شیر کاکائو با یه کلوچه داد دستم شیکم گنده یکم طاقت نداری که نیما- چیه عوضه تشکرته بد کردم نذاشتم از ضعف همین جا غش کنی من یا خودت میترسیدی غش کنی بهت بخنیدم نیما- ما که نتونستیم این زبون درازت و کوتاه کنیم امیدوارم اون بتونه میدونستم نویدو میگه برای همین گفتم عمرا تا حالاش که ناتوان بوده نیما- میبینیم کی ناتوانه اومدم جوابشو بدم که با صدای بابا که میگفت نمیشه شما رو دوتا رویه دقیقه تنها گذاشت برگشتم سمت پنجره ی راننده دیدم بابا داره نگاهمون میکنه بابا چی تموم شد بابا- آره بابا جون رضایت محضری هم دادم ویه پوشه به سمتم گرفت و داد دستم و درو باز کرد نشست داخل بابا- تموم مدارک و گذاشتم توی این پوشه حالا دیگه باید بریم دادگاه برای گرفتن حکم آزادی نیما- بابا بیا این شیر کاکائو رو کلوچه رو بخور جون داشته باشی بابا- ای قربون دسته پسر گلم نیما- خواهش میکنم پنج تومن زدم به حسابتون نقد میداد یا قسط بندیش کنم با این حرفش همگی زدیم زیره خنده و بعد خوردن شیرکاکائو با کلوچه راه افتادیم سمت دادگاه از خستگی دیگه داشتم میمردم از بس رفتیم توی این اتاق اون اتاق دیگه کلافه شده بودم ولی تموم این خستگی ها ارزشش و داشت چون بلاخره تونستیم از دادگاه حکم آزادیو بگیریم و از امید و اون دکتره شکایت کنیم بابا از طریق همون برگه ای که دکتر پارسا برامون نوشته بود که من هیچ مشکلی ندارم تونست از دکتره شکایت کنه و از امیدم به خاطر فریب کاری که کرده بود و حالا دادگاه حکم و با یه سرباز به ما داده بود تا بریم زندان و ما الان توی مسیر زندان بودیم همه یه جوری سکوت کرده بودن توی افکار خودشون غرق بودن و منم غرق توی این فکر که چه جوری با نوید روبه رو بشم و چه رفتاری باهام داره مطمئنن نباید منتظر رفتار خوبی باشم و خودمو برای هر رفتار بدی آماده کرده بودم میدونستم فرار من چقدر عصبانیش کرده بود ولی حالا علاوه بر فرار باید این زندانی شدن یکماه رو هم بهش اضافه کنم ولی برای من دیگه اصلا مهم نبود چه رفتاری بکنه فقط مهم این بود که میتونستم دوباره آزاد ببینمش دیگه نمیخواستم از اینکه دوسش داشتم فرار کنم و خودمو گول بزنم ، با از حرکت ایستادن ماشین برگشتم سمت بابا انگار نگرانی رو از توی چشمام دید که گفت نگران نباش بابا جون همه چی درست میشه مگه صبح تا حالا منتظر این لحظه نبودی پس چرا خودتو باختی نازنین من قوی تر از این حرفاست با حرفاش یه موجی از آرامش به قلبم ریخت بابا راست میگفت من از صبح تا حالا منتظر این لحظه بودم پس نباید ترسو به خودم راه میدادم همگی باهم پیاده شدیم و به سمت سربازی که جلوی دره زندان بود رفتیم سربازی که با ما بود توضیح داد که برای چی اومدیم و اون گذاشت ما بریم داخل ولی وقتی نگاش به من افتاد گفت این خانوم نمیتونن برن داخل انگار تموم انرژی و آرامشی که بابا بهم منتقل کرده بود همش دود شد رفت هوا مضطرب ازش بپرسیدن چرا آقا نمیتونم برم داخل سرباز- خواهران باید چادر سرشون باشه ولی بدشناسی از این بدتر نمیشد این قدر هول بودم که اصلا به این فکر نکردم باید چادر با خودم بیارم برگشتم سمت بابا و گفتم حالا چیکار کنم ولی درکمال تعجب دیدم بابا بدون اینکه جوابمو بده رفت سمت ماشین و صندوق عقب و باز کرد و بعد با یه چادر مشکی برگشت پیشمون و چادر و گرفت سمتم و گفت صبح که رفتی آماده بشی از مادرت پرسیدم چادر داریم که گفت آره یکی همیشه میذاره صندوق عقب اگه جایی احتیاج شد داشته باشه میدونستم انقدر استرس داری و فکرت مشغوله که حواست به این چیزا نیست چادر رو از بابا گرفتم و ازش تشکر کردم و سرم کردم و همگی باهم رفتیم داخل و یه راست با همون سرباز رفتیم طرف اتاق رئیس زندان و اون سرباز حکم و داد دست رئیس زندان همین جوری که با بابا روی صندلی ها نشسته بودیم یواش دم گوش بابا گفتم بابا میشه یه خواهشی کنم بابا- آره بابا جون چی میخوای عزیزم میخوام قبل از آزادیش ببینمش میشه بابا- باباجون چه فرقی داره الان میرن بهش میگن که آماده بشه آزاده اون وقت میتونی بیرون ببینیش نه میخوام الان ببینمش خواهش میکنم بابا- امان از دست تو بذار ببینم چیکار میتونم بکنم مرسی بابایی فقط تورو خدا یه کاری کنید بشه بابا سرشو تکون دادو به رئیس زندان که ستوان بود گفت ببخشید ستوان احمدی میشه دخترم قبل از آزاد شدن زندانی چند دقیقه ایشونو ببینه ستوان- چه کاریه آقای آریا الان کارای آزاد شدنشو میکنیم میبیننشون بابا- میدونم جناب ستوان ولی شما که خانوما رو میشناسید ستوان- چه نسبی با زندانی دارند بابا- همسرشون هستن ستوان- خیله خب میگم خانومو ببرن به سمت سالن ملاقات نهههههههههههه با دادی که من زدم بابا و ستوان و همون سربازه و نیما برگشتن سمتم سرمو انداختم پایین دلم نمیخواست نوید و از پشت اون میله ها و شیشه ها ببینم همین طوری که سرم پایین بود گفتم میشه یه جای دیگه ببینمش خواهش میکنم ستوان- سرباز کیانی یه سرباز سریع دره اتاق باز کرد و سلام نظامی داد و گفت بله قربان ستوان- این خانومو ببر اتاق بازجویی زندانی نوید رادم ببر همون جا و تنهاشون بذار خودت پشت در باش اگه خانوم صدات کرد برو تو سرباز- بله قربان از ستوان تشکر کردم و با پاهایی لروزن با سربازه از اتاق خارج شدم لحظه ی آخر یه نگاه به بابا کردم که چشماشو بست و باز کرد و بهم اطمینان داد که قوی باشم و میتونم هر اتفاقی افتادو تحمل کنم بعد از گذشتن از راهرو سربازی که باهام بود دره یه اتاق و باز کردو بهم گفت اینجا منتظر باشم اتاق تقریبا خالی بود و فقط یه میز و دوتا صندلی وسطش بود به طرف میز رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم فشارم افتاده بود پایین و تموم بدنم میلرزید دیگه از آرامش لحظه های قبل هیچ خبری نبود سرمو گذاشتم روی دستام روی میز و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم بلکه آروم بشم ولی با صدای در سریع از روی صندلی پریدم طوری که چادر از روی سرم لیز خوردو افتاد پایین تموم وجودم چشم شده بود و به اون که حالا موهای همیشه مرتبش بهم ریخته بود و یه ته ریش روی صورتش بود نگاه کردم به جرعت میتونم بگم هنوزم جذاب بود چقدر دلم برای آغوشش پر میکشید اونم مثل من فقط داشت نگام میکرد شاید توقع دیدن منو اونم اینجا بعد از یک ماه نداشت ولی سریع اون نگاه متعجب جای خودشو به یه نگاه عصبانی و خشمگین داد و به خودش اومدو گفت به به ببین کی اینجاست نازنین خانم از این طرفا راه گم کردی یا شایدم اومدی با چشمای خودت ببینی چه به روزم آوردی یا شایدم اومدی کاری که اون عوضی نتونست تموم کنه رو تموم کنه چیه اومدی طلاقت بدم این آرزو رو با خودت به گور میبری فکر کردی طلاقت میدم تا با اون مرتیکه برید کانادا خوش و خرم زندگی کنید بعد به ریش من بخندی آره همین طوری تند تند حرف میزد و بهم فرصت حرف زدن نمیاد نمیذاشت بگم که نمیدونستم که زندانه که اومدم اینجا تا آزادش کنم آب دهنمو قروت دادو سعی کردم جمله ها رو سره هم کنم تا لب باز کردم گفتم من به طرفم حمله کرد من که اصلا توقع نداشتم رفتم عقب که خوردم توی صندلی و صندلی با صدای بلندی پهن زمین شد وقت هیچ عکس العمل دیگه نبود چون نوید بهم رسید و با یه حرکت چسپوندم توی دیوار و گفت تو چی هان تو چی اصلا حرفیم واسه گفتن داری من باش فکر میکردم تو با پدرت فرق داری ولی توهم لنگه ی باباتی سعی کردم هلش بدم عقب ولی فایده نداشت همین جوری سفت منو گرفته بود و چسبونده بود توی دیوار دستمو گذاشتم روی دستش که روی یقم بود و گفت تورو خدا ولم کن بذار توضیح بدم نوید- چیه میخوای قصه سره هم کنی ولی حالا نمیتونی ذهنت یاری نمیکنی آره عزیزم اشکالی نداره بگو من خودم بقیشو برات میگم اونم از حفظ اون آشغال همه چی رو برام گفته دیگه نیاز نیست تو بگی یقمو ول کردو رفت سمت در حتی اجازه نداده بود که براش توضیح بدم همین جوری که داشت میرفت سمت در گفت طلاقت نمیدم هیچ وقت تا آخر عمرت مجبوری زن من بمونی یه روز از اینجا میام بیرون اون وقته که تو باید آرزوی مرگتو بکنی همین جوری که گوشه ی دیوار بودم و اشکام صورتمو خیس کرده بود داد زدم من نیومدم اینجا تا طلاق بگیرم اومده بودم بگم تو آزادی بابام رضایت داده میفهمی تو آزادی دیگه طاقت موندن توی اتاق و نداشتم دویدم سمت در و از کنار نوید که همون جوری کنار در خشکش زده بود رد شدم بدبخت سربازه تا درو باز کردم جا خورد فقط تونستم با هق هق بگم پدرم کجاست اونم اشاره کرد به ته راهرو گفت اتاق دست چپ اومدنه انقدر استرس داشتم که نمیدونم از کدوم اتاق اومدم بیرون دویدم ته راهرو و همون اتاقی رو که سربازه نشون داده بود درش و باز کردم و رفتم تو همه ی سرها برگشت سمت من که هنوز داشتم گریه میکرد نیما زودتر از بقیه به خودش اومدو سریع اومد سمت و دستاش و باز کرد تا برم توی بغلش خوردمو انداختم توی بغلش و هق هقم بیشتر شد نیما- چی شده عزیزم چرا گریه میکنی چیزی گفته اذیتت کرده فقط تونستم سرمو تکون بدم نیما- پس چی عزیزم برای چی گریه میکنه نیما فکر میکنه من انداختمش زندان نیما- خب حق داره عزیزم بهش فرصت بده بعدا میتونی بهش ثابت کنی اون نذاشت حتی من توضیح بدم نیما- الان عصبانیه یکمی که آروم بشه به همه ی حرفات گوش میده خواستم بگم همش تقصیر اون امیده آشغاله که با صدای باز شدن در از بغل نیما اومدم بیرون و برگشتم سمت در که نگاهم با نگاه به خون نشسته ی نوید گره خورد فقط زل زده بود بهم و از جاش تکون نمیخورد میدونم دلیل این نگاه عصبانی چیه اون نیما رو فقط روزی که اومده بود خونمون دیده بود و نمیدونست که برادرمه و حالا منو تو بغله نیما دیده بود انگار نیما هم فکر منو کرده بود چون دستاش و دور کمرم پیچید و منو از پشت بغل کرد کنار گوشم گفت بهتری سرمو تکون دادم که دیدم نوید یه نگاه وحشتناک به نیما کردو بعدم یه نگاه به بابام با صدای سربازی که میگفت برو جلو رفت سمت میز ستوان نیما کناره گوشم گفت یادم باشه بهش بگم داداشتم وگرنه زنده از اینجا بیرون نمیرم و آروم خنیدید با صدای ستوان همه متوجه اون شدیم ستوان- آقای راد شما آزادید شاکیتون رضایت داده نوید- جناب ستوان احمدی من نیازی به رضایت ندارم میخوام برم زندان با تعجب داشتم به نوید نگاه میکردم این چی میگفت میخواستم برم سمتش که حلقه ی دستای نیما نذاشت منو سفت تر از قبل گرفتو یواش کنار گوشم گفت آروم باش ستوان- چرا آقای راد شما اولین زندانی هستی که از آزادیت ناراحت میشی با توجه به اطلاعاتی هم که به دست آوردم قبلا هیچ سابقه ای نداشتی پس دلیلت چیه نوید- شما هم اگه زنتونو میخواستن به زور ازتون بگیرن زندان و به آزادی ترجیح میدادید پس دردش این بود هنوزم فکر میکرد در قبال آزادیش ازش طلاقمو میخوام ستوان- کسی نمیخواد همسره شما رو ازتون بگیره شاکی رضایت و بدون هیچ شرط و شروطی گذاشته نوید- اگه هیچ شرطی نذاشتن من همین جا بگم که همسرمو طلاق نمیدم و با خودم میبرمش خونم اگه اعتراضی دارن همین الان بگن که برگردم توی سلولم ستوان رو کرد به طرف بابا و گفت آقای راد شما با این موضوع مشکلی دارید بابا- هرچی دخترم بگه با این حرف بابا همه برگشتن سمتم فقط به نوید نگاه میکرد میترسیدم باهاش برم خونه از آرامش قبل از طوفان میترسیدم میدونستم الان خیلی خودشو کنترل کرده که بلایی سرم نیاره ولی وقتی تنها میشدیمم خودشو کنترل میکرد ولی اگه الان بگم آره مشکل دارم چی تموم زحمتایی که تا این موقعه کشیدم همشون دود میشن میرن هوا تازه مگه من نبودم که میگفتم هر اتفاقی بیوفته برام مهم نیست مگه دوسش ندارم پس باید ثابت کنم عشقم بهش ذره ای تغییر نکرده آب دهنمو قروت دادم گفتم میذاره با خانوادم در ارتباط باشم نوید- البته مشکلی نیست همین طوری که نگاش میکردم گفتم منم مشکلی ندارم برای یه لحظه رنگ نگاش عوض شد درست شد مثل همون نویدی که وقتی فراموشی داشتم باهاش زندگی کرده بودم ولی سریع نگاهشو ازم گرفت و ستوانو نگاه کرد ستوان- خب همه چی حل شد آقای راد آزادی برو وسایلتو جمع کن این برگه رم بگیر از در که میخوای خارج بشی بده نگهبان دم در نوید برگه رو بدون هیچ حرفی گرفت و به سمت در رفت وقتی به من و نیما که هنوز نیما منو سفت گرفته بود رسید رو به من گفت اگه اومدم دم در ندیدمت کشتمت تموم شهرو میگردم تا پیدات کنم پس بهتر جایی نره وگرنه به ضرر خودت تموم میشه یه نگاه به دستای حلقه شدی نیما دور کمرم کردو یه پوزخند عصبی زدو از در رفت بیرون با صدای بابا که میگفت ستوان احمدی دیگه که کاری نیست که نیاز به ما باشه به سمتشون نگاه کردم ستوان- نه آقای آریا بابا- پس با اجازتون ما رفع زحمت میکنیم دستتون درد نکنه ممنون ستوان- خواهش میکنم وظیفس بابا با ستوان که از پشت میز بلند شده بود دست داد و بعد از خداحافظی همگی از اتاق خارج شدیم وقتی داشتیم از زندان میومیدم بیرون بابا گفت دختره گل بابا پس چادرت کو وای وقتی توی اتاق بازجویی بودم از سرم افتاد دیگه حواسم نبود برش دارم خوب شد جناب ستوان چیزی بهم نگفت بابا- اشکال نداره بابایی فقط سربازه بیرون فکر کنم کلی تعجب کنه یه لبخند زدمو دوباره ساکت شدم حالا دیگه همگی دم ماشین بودیم بابا- نازنین دخترم میدونم همه ی فکراتو کردی و مطمئنی که اگه برگردی هیچ مشکلی به وجود نمیاد ولی بابایی خیلی مواظب خودت باش بهش فرصت بده تا کم کم حقیقت و درک کنه و هضمش کنه باهاش لج و لج بازیم نکن پسر خوبیه میدونم که فقط کمی زمان میخواد رفتم به طرف بابا گونشو بوس کردمو گفتم ممنون بابایی به خاطر همه چی ممنون مراقب خودتو مامان باش میدونم چقدر وقتی ببینه من باهاتون نیومدم ناراحت میشه سعی میکنم اگه شد بهش زنگ بزنم از آغوش بابا اومدم بیرون و به چشمای به نم نشستش نگاه کردم بابا- نازنین بابا منو میبخشی بابا اون که باید ببخشه من نیستم باید از نوید و خانوادش معذرت بخوای بابا- میدونم توی یه فرصت مناسب ببخش بابا اگه باعث شدم زندگیت به اینجا بکشه بابایی من از این زندگی راضیم از صمیم قلب با صدای نیما که میگفت ای بابا من و یادتون رفت رفتم سمتشو بغلش کردمو گفتم نیما داداشی مراقب خودت باش حواست به مامان بابا هم باشه من که نیستم خیلی هواشونو داشته باش نیما- خیالت تخت همه جوری پشتشونم همین جوری که بغلش بودم دستشو برد سمت جیبه شلوار لی مو یه چیز گذاشت توش از بغلش اومدم بیرون و به چشماش نگاه کردم و گفتم این چیه نیما- گوشیه خودمم پیشت باشه گذاشتمش روی سایلنت اگه مشکلی برای زنگ زدن داشتی با این یواشکی زنگ بزن خودت چی نیما- چیز که هست گوشی یه خط جدید میگیرم به دوستامم میگم خط و فروختم مرسی نیما واقعا ممنون روی پنجی پا بلند شدمو گونشو بوسیدم اونم دستاشو گذاشت دور کمرمو گونمو بوسید همین موقعه چشمم به نوید افتاد که یه چادر مشکی توی دستش بود و داشت ما رو نگاه میکرد از کی اونجا بود با صدای بابا برگشتم سمتش بابا- بابا جون بهتری بری منتظرته برای آخرین بار از جفتشون خداحافظی کردمو برگشتم سمت نوید و با قدم های آروم رفتم سمتش هنوز چند قدمی مونده بود که به نوید برسم که با صدای نیما برگشتم سمتش نیما- نازنین خواهری خیلی دوست دارم هر وقت چیزی خواستی کافیه به خودم بگی خودم عین کوه پشتتم یه لبخند براش زدمو دستمو براش تکون دادم و سریع چشمای اشکیمو ازش گرفتم و این چند قدم آخرو سریع تر برداشتم یه لبخند براش زدمو دستمو براش تکون دادم و سریع چشمای اشکیمو ازش گرفتم و این چند قدم آخرو سریع تر برداشتم انگار وقتی فهمیده بود این پسر همون نیماست داداشم خیالش راحت شده بود و دیگه از اخم چند دقیقه قبل خبری نبود بدون هیچ حرفی شروع کرد به رفتن منم پشته سرش راه افتادم هر چند دقیقه هم برمیگشتم به بابا و نیما که تکیشونو داده بودن به ماشین و منو نگاه میکردن نگاه میکردم تا بلاخره نوید جلوی یه تاکسی دست دراز کرد و تاکسی جلوی پامون توقف کرد نوید در عقبو باز کردو با سر اشاره کرد سوارشم بدون هیچ مخالفتی سوار شدم و نویدم پشت سره من سوار شد و چادر رو انداخت روی پام چادرو برداشتم بوش کردم شاید این تنها چیزی بود که از خونه ی پدریم میبردم نوید به تاکسی گفت دربست ببردمون دره خونه برای آخرین بار برگشتم سمت نیما و بابا بهشون نگاه کردم و تا وقتی تصویرشون محو نشد برنگشتم نمیدونستم کی دیگه میتونم ببینمش ولی به کمک نیما میتونستم صداشونو بشنوم برای یه لحظه به نیم رخ نوید که اخم کرده بود نگاه کردم نمیدونستم بعد از این چه اتفاقی قراره برام بیوفته ولی میدونستم که فقط باید صبور باشم و همه چی رو زمان میتونه حل کنه و من کافیه بهش فرصت بدم چشمم به مناظر بیرون بود ولی ذهنم جای دیگه برگشته بودم به روزای با نوید بودن حالا که پیشش بودم احساس بهتری داشتم انگار قلبم آروم گرفته بود با اینکه یه کوچولو استرس و واهمه داشتم ولی عشق به این واهمه غلبه میکرد من میتونستم کاری کنم که اعتمادشو دوباره جلب کنم ، با توقف ماشین از توی فکر و خیال بیرون اومدم و به خونه نگاه کردم شاید هنوز امیدی بود به دوباره آغاز کردن با صدای دره تاکسی که نوید باز کرده بود چشم از خونه برداشتم به دنبالش از تاکسی پیدا شدم و نوید کرایه رو حساب کرد و به طرف در رفت و درو باز کرد و منتظر موند تا برم تو با پاهایی لرزان رفتم داخل و اونم پشت سره من داخل شد فضای حیاط تا دره ورودی توی سکوت طی شد نمیدونم چرا سکوت کرده بود از سکوتش میترسیدم این سکوت مطمئنن کار دستم میداد دره ورودی رو که باز کرد تقریبا خونه تاریک بود بازم ایستاده بود که من برم نوید چراغا رو زد و من حالا میتونستم فضای خاک گرفته ی خونه رو ببینم همه چی مثل قبل بود با این تفاوت که یه هاله ی خاک روی همه چیز بود از صدای چرخش کلید توی در برگشتم و دیدم داره باز درو قفل میکنه حاالا دیگه چرا حالا که با میل و رقبت خودم اومده بودم به چشماش نگاه کردم بلکه جوابمو بگیرم و جواب پوزخند روی لبش بود نگامو ازش گرفتم رومو برگردوندم دوباره سمت سالن خونه باید یه گردگیری اساسی میکردم خوبه دیگه حوصلمم سر نمیره نوید از کنارم رد شد و از پله ها بالا رفتم به احتمال زیاد میره که دوش بگیره این جوری بهتره وقتی کنارمه و سکوت میکنه یه ترس عجیب تو دلم میشه ، حالا که رفته آروم شروع میکنم توی سالن قدم میزنم چادر و همون جا روی مبل میندازم و شروع میکنم همه چی رو دوباره نگاه کردن وقتی به پنجره میرسم بی اختیار میرم طرفش و منظره ی حیاط و نگاه میکنم امیدوارم بتونم توی حیاط قدم بزنم و همیشه اینجا زندانی نشم ولی به خاطر فرارم بعید میدونم این اتفاق بیوفته با صدای پایی روی پله ها برگشتم سمت پله ها فکر میکردم که بره حموم ولی نه انگار داره میاد پایین با ظاهر شدنش کامل هیکلش روی پله ی آخر از چیزی که توی دستش بود یه لحظه قلبم نزد یه کمربند چرمی دستش بود روی اون یکی دستش ضرب گرفته بود و داشت به طرفم میومد سریع به خودم اومدم و رفتم طرف دیگه ی سالن جایی که دورتر باشم بهش همین طوری روی دستش میزد و هر جا میرفتم میومد از صدای برخورد کمربند به دستش بدم میومد و یه لرزه ی خفیف توی تنم میپیچید بلاخره سکوت و شکست و گفت نوید- حالا دیگه از دست من فرار میکنی آره که من با کمربند زدمت دیگه چی میخواستی بگی قصد جونمم کرده بود چه طوره حالا که من زندانشو کشیدم تو هم کتکاشو بخوری فکر خوبی نیست هیچی نمیگفتم یعنی این قدر ترسیده بودم که میخواستمم نمیتونستم چیزی بگم باور نمیشد یعنی میخواست منو بزنه با صدای دادش سعی کردم بررسی مسائل و بزارم برای وقتی که دست از سرم برداشته بود نوید- خونه ی اون مرتیکه چه غلطی میکردی مگه خودت خونه زندگی نداشتی خونه ی من نمیخواستی بمونی قبول چرا خونه ی پدریت نموندی مگه با تونستم چرا لال مونی گرفتی قبلا که زبونت خوب دراز بود یه خیز به سمتم برداشت که سریع بدون اینکه جلومو ببینم رفتم تو ستون وسط سالن ضربه خیلی محکم نبود ولی سرم درد گرفته بود تا به خودم بیام توی دستای نوید گیر افتاده بودم با یه حرکت منو برگردوند سمت خودش و چسبوندم به ستون درحالی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود گفت اگه جوابم و ندی این قدر اینجا میزنمت تا خون بالا بیاری دوسش داری آره اگه دوسش نداشتی اون همه اتهامو نمی بستی به من خدایا چی میگفت اگه براش توضیح نمیدادم فکر میکرد امید و دوست دارم درصورتی که من عاشقش بودم با داد دوباره ای که سرم زد به خودم اومد نوید- گفتم دوسش داری نه نه نه تو نذاشتی برات توضیح بدم هرچی خواستم بگم با عصبانیت و داد خاموشم کردی همیشه جای من تصمیم میگری و بهم فرصت نمیدی نوید- خیله خب حالا حرف بزن حرف بزن تا همین جا نکشتمت چرا نرفتی خونه بابات به جاش رفتی پیش اون مرتیکه با اینکه میدونستی بهت علاقه داره بازم رفتی اونجا چراااااا رفتم اول از همه رفتم اونجا نوید- به من دروغ نگو من رفتم اونجا ولی نبودی از اول نقشت این بود بری خونه ی اون مرتیکه ی آشغال بعدم دوتایی باهم فرار کنید نه به خدا این طوری نیست قبل از اینکه تو برسی من از اونجا رفتم نوید- پس کن این بهونه های الکی رو یا راستشو میگی یا با کمربند سیات میکنم چه اشکالی داره به هرحال من که زندانشم رفتم به خدا دارم راست میگم رفتم پیش بابا اینا از خوده بابام بپرس نوید- ازش پرسیدم همون روزی که رفتم اونجا دنبالت گفت اونجا نیومدی یه بهونه ی دیگه بیار چرا چرا رفتم رفتمو همه چی رو بهش گفتم از دزدیدنم تا اینکه عقدم کردی وقتی بهم گفت حقیقت داره که با مادرت همچین کاری کرده نتونستم دیگه اونجا بمونم ازشون منتفر شدم برای همین از خونه زدم بیرون جای دیگه ای نداشتم برم مجبور شدم برم پیش امید نوید- مجبور نشدی رفتی اونجا تا برای من پاپوش درست کنی بلاخره بهت ثابت شد پدری که اینقدر بهش اعتماد داشتی چی از آب در اومد بلاخره دستاشو از بازوم برداشت و من تونستم از حصارش در بیام انگار دوباره برگشته بود توی خاطره های مادرش خواستم از ستون فاصله بگیرم که سریع برگشت سمتمو گفت از جات جم نمیخوری ناچار همون جا کنار ستون سر خوردمو نشستم روی زمین نوید- پدری که حتی بیشتر از چشمات بهش اعتماد داشتی بلاخره اون کاخ اعتماد و فرو ریخت راجبه پدره من درست صحبت کن نوید- هنوزم ازش طرف داری میکنی جالبه اون از کارش پشیمون شده بود حتی دنبال مادرتم گشته بود به سمتم اومد و جلوی پام نشست ناخداگاه رفتم عقب و چسبیدم به ستون نوید- بحث پدرتو بعدا بهش میپردازیم الان باید توضیح بدی خونه ی اون مرتیکه چیکار میکردی میدونستم عصبانی میشه ولی دیگه نمیخواستم بهش دروغ بگم هرچه بادا باد میخواستم کمکم کنه از کشور خارج بشم مشتشو روی ستون کنارم خالی کرد نزدیک بود از ترس سکته کنم سرشو آورد جلو و گفت چه غلطی میخواستی بکنی وقتی فهمیدم حرفات حقیقت داشته و تو واقعا میخواستی انتقام مادره تو از من بگیری دیگه نمیتونستم اینجا بمونم تصمیم گرفتم از کشور خارج بشم نوید- آره گفتی یه پاپوش براش درست کنمو بفرستمش زندان خودمم با معشوقم برم خارج حال و هول درسته چرا نمیخوای قبول کنی من توی زندان رفتنت نقشی نداشتم من تا دیروز نمیدونستم زندانی وقتی رفتم خونه ی امید اونم یه روان پزشک آورد به بهونه ی اینکه از نظر روحی مشکلی نداشته باشم ولی اون دکتره از دوستاش بود و هر چی میتونست بر علیه تو نوشت به خدا من نمیدونستم امید همچین کاری کرده تازه دیروز فهمیدم که سریع از خونه ی امید به هزار بدبختی خارج شدم و رفتم پیش بابا بهش همه چی رو گفتم اینکه حالم خوبه و تو هیچ بلایی سرم نیاوردی و از صبح دنبال کارای آزادیت بودیم نوید- قصه ی قشنگیه ولی من خامت نمیشم من مدرک دارم اون برگه ی دکتره روی پرونده ای که بابا از امید و دکتره شکایت کرده هست میتونی بری ببینیش نوید- باهاش رابطه هم داشتی با این حرفش انگار سرب داغ روم ریخته باشن تا مغز استخونم سوخت بی اراده دستمو بلند کردمو یه سیلی زدم توی گوشش همین جوری که اشکام روی صورتم میریخت گفتم خیلی پستی چیه فکر کردی همه مثل خودتن که با آدما بازی کنن من اونجا حتی روسریم سرم بود مچ دستی که بهش سیلی زده بودمو گرفت و یکم فشار دادو گفت این سری میبخشم ولی دفه بعدی که این کارو کردی این قدر این مچ تو فشار میدم که توی دستم بشکنه بار آخرت باشه دست روم بلند میکنی مچم و از توی دستش در آوردمو سرمو گذاشتم روی زانوها و شروع کردم به هق هق گریه کردن احساس کردم که از جلوم بلند شده باورم نمیشد فکر کنه امید و دوست داشتم و حتی باهاش رابطه داشتم وضع از چیزی که فکر میکردم خراب تر بود فکر میکردم وقتی توضیح بدم حالش بهتر بشه ولی بهتر که نشده بود هیچ بدترم شده بود با صداش سرمو از روی زانوهام برداشتم و با چشمای اشکیم نگاش کردم توی دستش باند بود بتادین نوید- پات چی شده به پام که توش شیشه رفته بودم نگاه کردم اصلا یادم رفته بود زخم شده باز خونریزی کرده بود و باندایی که بابا برام بسته بود خونی شده بود ماله دیشبه وقتی میخواستم از خونه ی امید بیام بیرون نذاشت و جلومو گرفت و منم باهاش درگیر شدم مجبور شدم گلدونو پرت کنم طرفش بعدم شیشه رفت توی پای خودم توی سکوت داشت به حرفام گوش میکرد ادامه دادم مست بود و بهم گفت تو زندانی وگرنه حالا حالا نمیفهمیدم زندانی میخواست اذیتم کنه ولی نتونست هلش دادم سرش خورد توی میز شیشه ی وسط مبلا منم از فرصت استفاده کردمو در رفتم موقع خروج شیشه رفت تو پام نوید- میدونی من با این حرفا خام نمیشم فقط دنبال یه مدرک میگردم که ثابت کنه تو باهاش بودی اون وقت خودم کشتمت من دروغ نمیگم هر چی گفتم حقیقت بود من حتی واسه حرفام مدرک دارم بی توجه به حرفم دست دراز کرد پامو بگیره که سریع کشیدم عقب و گفتم مگه بهم اعتماد نداری پس بهم دست نزن نوید- ببین الان اعصاب ندارم میزنم یه بلایی سرت میارم پس با من لج نکن میدونی که قانون به مردا اجازه ی خیلی کارا رو میده مخصوصا وقتی زنشون بهشون خیانت میکنه وقت جواب دادن و از خودم دفاع کردن و نداشتم چون توی یه حرکت مچ پامو گرفت و شروع کرد به باز کردن باندا منم دیگه چیزی نگفتم راستش ترسیدم اعصاب مصاب درست حسابی که نداشت میزد یه بلایم سرم میاورد وقتی همه ی باندا رو باز کرد گذاشتشون زیر پام و دره بتادین و باز کرد و همین که خواست بریزه روی زخمم داد زدم نه تورو خدا بتادین نریز نوید- چرا ، نمیشه یه وقت عفونت میکنه نه عفونت نمیکنه نریز نوید- چیه میسوزه اشکال نداره این پاته فکر کن قلبت بسوزه چه حالی داری قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم سره بتادین و برگردوند روی پام چشمامو بستمو لبمو گاز گفتم تا جیغ نکشم سوزشش تا مغز استخونم و میسوزند وقتی کمی سوزش کم تر شد چشمامو باز کردم دیدم داره باندو میپیچه دور پام وقتی کارش تموم شد خواست بلند بشه که دستشو گرفتم یه نگاه به دستم که دستش و گرفته بود کردو بعد نگاشو روی چشمام قفل کرد چرا حرفامو باور نمیکنی نوید-تو جای من بودی باور میکردی فقط دلیل اینکه چرا اومدی زندان آزادم کردی و نمیفهمم شاید دیدی راهی دیگه ای وجود نداره تصمیم گرفتی برگردی دست پیش و گرفتی پس نیوفتی به خدا این جوری نیست چند بار بگم من خبر نداشتم زندانی نوید- باور نمیکنم میدونی چرا چون وقتی من نیاز داشتم باورم کنی باورم نکردی راست میگفت حرفی نداشتم بزنم سرمو انداختم پایین که با یه حرکت دستشو از دستم درآوردو از جلوم بلند شد سرم گذاشتم روی زانوهامو به اشکام اجازه ی باریدن دادم حرفش قلبمو به درد آورد ولی حقیقت بود من موقعی که باید باورش میکردم همش بهش شک داشتم حالا حقم بود این رفتار و باهام بکنه ولی من باید تحمل میکردم باید دوباره اعتمادشو بدست میاوردم باید بهش ثابت میکردم چقدر دوسش دارم با صداش سرمو از روی زانوهام برداشتمو با چشمای اشکیم بهش نگاه کردم نوید- اون دیونه رو چی جوری پیچوندی حتما کلی ناز و عشوه اومدی تا بذاره بیای به اونم وعده ی سره خرمن دادی داشت با حرفاش خوردم میکرد نباید ضعف نشون بدم تکیمو دادم به ستون و آروم بلند شدم و گفت نیازی به عشوه نبود خیلی منطقی تر از این حرفاست با خیزی که به سمتم برداشته بود میخواستم در برم که دیر شده بود چونمو توی دستش گرفته و همین جوری که فشار میداد گفت پس خودتم فهمیدی یه هرزه ای چونمو از توی دستش درآوردم و خواستم بهش سیلی بزنم که مچه دستمو تو هوا گرفتو پرتم کرد توی ستون و یه سیلی زد توی گوشم دستمو گذاشتم روی گونمو با ناباوری به چشماش نگاه کردم چقدر چشماش سردو بی روح بود داشتم توش دنبال نوید سابق میگشتم ولی هیچ اثری ازش پیدا نکردم درحالی که چونم از بغض میلرزید گفتم ازت متنفرم صدای قهقهش کل خونه رو برداشت نوید- چیه فکر کردی من عاشق چشم و ابروتون اگه میبینی آوردمت اینجا و تحملت میکنم فقط به خاطر اینکه عذابت بدم ضربش این قدر کاری بود که آروم سر بخورم کنار ستونو سرمو بذارم روی زانوهام و دوباره صدای هق هقم کله خونه رو برداره من اون حرف و از ته دل نزده بودم فقط اعصابی بودم ولی نوید چی چشمای بی روح و احساسش چی اونا دروغ نمیگن اون دیگه دوسم نداشت صدای دره ورودی رو شنیدم ولی سرمو از روی زانوهام بلند نکردم همون جا کنار ستون خودمو مچاله کرده بودم و میلرزیدم تموم بدنم میلرزید سردم شده بود به اطرافم نگاه کردم شاید چیزی پیدا کنم که بندازم روی خودم ولی غیر کمربندی که کنارم افتاده بود و انگار داشت بهم دهن کجی میکرد هیچ ندیدم نگامو از کمربند گرفتمو روی صندلی ها چرخوندم چادر مامان روی مبلا دیدم خودش بود باید برم برش دارم از جام بلند شدمو به طرف مبل رفتم که دیدم سرمو داره گیج میره و هر لحظه ممکنه نقش زمین شم خودمو سریع رسوندم به مبلا چادره مامان و توی دستم گرفتمو همون جا روی زمین سر خوردم تموم وسایل خونه دور سرم میچرخید و بلاخره همه جا تاریک شد چشم باز کردمو با گیجی به اطراف نگاه کردم فقط یکم سرم درد میکرد به خودم نگاه کردم دیدم روی تخت توی اتاق خودمون هستم ولی من که توی سالن بیهوش شدم پس اینجا چیکار میکردم به دور و برم نگاه کردم که دیدم نویدم روی میز نشسته و داره به یه سری کاغذ که احتمالا نقشه بود ورمیرفت این کی اومده بود انگار سنگینی نگاهمو احساس کرد چون سرش و از روی نقشه ها برداشت و بهم نگاه کرد وقتی دید چشمام بازه گفت چه عجب بیدار شدی دوباره به خودم نگاه کردم به دستام ولی جای هیچ سرم یا سوزنی که نشون از بیمارستان رفتن باشه نبود یعنی اینقدر براش بی ارزش شده بودم که وقتی با جسم بیهوشم برخورده فقط به خودش زحمت داده که بیاره بذارتم روی تخت باورم نمیشد نویدی که تا دستامو میبریدم کلی دادو بیداد میکرد الان با بیهوش شدنم حتی یه بیمارستان منو نبرده با لباسی که پرت شد توی صورتم به خودم اومدم بهش نگاه کردم تیکشو داده بود به کمد لباسام و یه تونیک و با شلوار آبی از لباسام انداخته بود طرفم نوید- لباساتو عوض کن همش خونیه و کثیف نمیخوام خونه زندگیمو به گند بکشی دندونام و بهم فشار میدادم تا حرف بی مربوطی از دهنم خارج نشه من به خودم قول داده بودم که جلوش کوتاه بیامو بهش فرصت بدم بعد از اینکه خوب به چهره ی سرخ شده ی من از عصبانیت نگاه کردو از حرص خوردنم حسابی کیف کرد بی تفاوت رفت سمت درو از اتاق رفت بیرون عصبانیتمو با مشتی که به بالشت زدم خالی کردم درستت میکنم نوید خان بهت قول میدم زیاد دوام نیاری فکرای بکری به سرم زده بود باید یه مرد و از طریق نقطه ضعفش شکست بدی از روی تخت بلند شدم اولش یکم سرم گیج رفت ولی وقتی یکم ایستادم سرگیجم خوب شد به طرف کمد لباسام رفتمو لباسایی که بهم داده بود و برگردوندم توی کمد و حوله ی حمومو برداشتمو رفتم توی حموم لباسامو توی رخت کن در آوردم و و باندای دور کف پامم باز کردم و یه نگاه به زخمم کردم خونریزیش بند اومده بود ولی حتی اگه خونریزیم داشت میرفتم حموم چون واقعا تحمل این وضعیتمو نداشتم حولمو توی رخت کن آویزون کردم رفتم طرف وانو شیره آبش و باز کردمو گذاشتم پر بشه حین پر شدن وان شامپو بدنو برداشتم و حسابی خالی کردم توی آب وان و گذاشتم حسابی کف کنه وقتی وان پر شد رفتم توشو دراز کشیدم عالی بود میتونستم یکم تمرکز کنم بدونم باید چیکار میکردم که دوباره بشه همون نوید سابق همین طوری فکر میکردمو براش نقشه های شیطانی میکشیدم باید از سلاح زن بودنم استفاده میکردم زیاد نمیتونست دوام بیاره همین طوری که داشتم فکر میکردم حسابی تموم بدنمو ماساژ دادمو وقتی مطمئن شدم حسابی تمیز شدم از وان اومدم بیرون و درپوشو برداشتم تا آب کفا خارج بشه بعد رفتم زیره دوشو موهامو با یه شامپوی خوش بو شستمو رفتم رخت کن حولمو دور خودم پیچیدمو دره حموم و آروم باز کردم وقتی مطمئن شدم نوید توی اتاق نیست رفتم بیرون و روبه روی کمدم ایستادم در کمدو باز کردمو یه نگاه به لباس راحتیام کردم همین طور که داشتم چشم میگردوندم چشمم خورد به یه تاپ حریر صورتی که روی سینش با پروانه های کوچیک نقره ای اکلین دار تزئین شده بود با دامن چین دارش که حسابی کوتاه بودو یه وجب بالای زانوم بود خیلی ازش خوشم اومدو سریع پوشیدمش از توی کمد توی دست شوی باند برداشتمو دوباره زخممو بستم چون میترسیدم عفونت کنه وقتی کارم تموم شد رفتم جلوی آینه یه نگاه به لباسم کردم با اینکه خیلی کوتاه بودو ممکن بود یکمی جلوی نوید معذب بشم از پوشیدنش پشیمون نشدم آخه تا حالا انقدر کوتاه جلوش نپوشیده بودم با این حال دلو زدم به دریا و نشستم جلوی آینه و شروع کردم موهامو خشک کردن وقتی تقریبا خشک شد شروع کردم با اتو مو لختشون کردن چون خیلی وقت بود کوتاهشون نکرده بودم حسابی بلند شده بودن جلوی موهامو دمشونو گرفتم و یه فر بهش دادمو کج زدم توی صورتم موهام عالی شده بودن حالا نوبت آرایش بود یه کرم پودر زدم به صورتمو شروع کردم ریمل زدن وقتی مژهای بلندم و پرم حسابی مشکی شدو چشمامو درشت تر کرد رفتم سراغ خط چشم یه خط چشم پشت چشمم کشیدمو یه رژگونه ی صورتی ملیح به گونه های برچستم زدمو یه رژ صورتی براق به لبم وقتی کاره صورتمم تموم شد لاک صورتمو برداشتمو شروع کردم لاک زدن به انگشتای دست و پام وقتی کارم تموم شد منتظر موندم تا حسابی خشک بشن وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم بلند شدمو توی آینه به خودم نگاه کردم خیلی خوشگل شده بود مخصوصا که صورتی حسابی بهم میومد یه لبخند رضایت به خودم توی آینه زدمو از اتاق خارج شدمو از پله ها رفتم پایین از توی آشپزخونه سروصدا میومد مطمئنن اونجا بود رفتم توی آشپزخونه و به اون که پشتش به من بودو روبه روی گاز ایستاده بود گفتم چیکار میکنی برگشت جوابمو بده ولی همین که برگشت خشکش زد نگاش از روی پاهای خوش تراش لختم به سرشونه ها و بازوهای برهنم و صورتم در حرکت بود شاید باورش نمیشد جلوش همچین لباسی بپوشم وقتی به خودش اومد که لیوان چایی که توی دستش بود گرماش به لیوان منتقل شد و دستشو سوزوند سریع لیوان گذاشت توی سینک و رفت سمت شیرآب رفتم سمتشو گفتم چی شد سوختی اخماشو کشید توی همو جوابمو نداد منم دستشو که زیره شیر آب بود گرفتمو گفتم آخی اوخ شدی اشکال نداره بوسش میکنم زود خوب بشه کف دستشو نگاه کردمو و انگشتایی که از سوزش قرمز شده بودو به لبم نزدیک کردم به آرومی بوسیدمش وقتی از لبم جداشون کردم قشنگ جای لبام حک شده بود با اون رژی که من زده بود بایدم میموند به قیافه ی گیجش یه لبخند زدمو گفتم حالا زود خوب میشه بعدم جوری برگشتم که موهام خورد تو صورتش در حالی که سعی میکردم نخندم از آشپزخونه زدم بیرون آقا نوید حالا حالا باهات کار دارم میخوام ببینم چقدر تحملت بالاست ، به افکار شیطانی خودم خندیدمو رفتم نشستم روی راحتیا جلوی تلویزیون کنترل و از روی میز برداشتمو تلویزیون و روشن کردم شروع کردم توی کانالای ماهواره بالا پایین رفتن بلاخره روی یه شبکه ی موزیک نگه داشته به صفحه خیره شدم چند دقیقه بعد از آشپزخونه اومد بیرون و بالای سرم ایستاد نگام از صفحه ی تلویزیون گرفتمو دوختم توی چشماش نوید- بلند شدو برو توی اتاق مهمان تا نگفتم بیرون نیا بدون اینکه توجهی به حرفش بکنم گفتم دستت خوب شد عزیزم نمیسوزه که نوید- نشنیدی چی گفتم نه دوباره بگو با عصبانیت بازومو گرفت و از روی راحتیا بلندم کرد و با خودش کشون کشون برد سمت پله ها نوید چیکار میکنی دستم درد گرفت نوید- به درک دستمو ول کن ببینم فکر کردی میتونی همه کاراتو با زور انجام بدی مگه با تو نیستم میگم دستمو ول کن هرچی تقلا میکردم از دستش خلاصشم فایده ای نداشت بدتر دستم درد میگرفت وقتی دید اینجوری نمیتونه من با خودش ببره با یه حرکت ناگهانی دست زد زیره زانوهامو کمرم و مثل پر کاه از روی زمین بلندم کرد و از پله ها رفت بالا منم فقط تونستم جیغ جیغ کنم چون کار دیگه ای هم از دستم برنمیومد وقتی به اتاق مهمان رسیدیم با پا در و باز کردو رفت داخل و من پرت کرد روی تخت یه نگاه به مچ دستم که قرمز شده بود کردمو شروع کردم به ماساژ دادنش معلوم هست چیکار میکنی من میخوام برم پایین از روی تخت بلند شدمو روبه روش قرار گرفتم خواستم با یه حرکت بزنمش کنار ولی اون سریع تر عمل کردو با یه هول دوباره پرتم کرد روی تخت نوید- همین جا میمونی صداتم در نمیاد وگرنه خودم میام خفش میکنم برای چی من نباید بدونم برای چی اینجا زندانی شدم نوید- نه تو خیلی وقته که حق دونستنه هیچی رو نداری فقط باید گوش بدیو اطاعت کنی قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم از اتاق رفت بیرون و درو محکم بست جوری که من پریدم بالا و بعد صدای چرخش کلید توی در بود از روی تخت بلند شدمو رفتم پشت در و چند بار دستگیره رو بالا و پایین کردم ولی فایده ای نداشت بازم درو روم قفل کرده بود چندتا مشت زدم به درو داد زدم نوید این درو باز کن ولی جوابم سکوتی بود که توی پیچیده بود میدونستم تا خودش نخواد نمیتونم از این در بیرون برم پس همون جا پشت در سر خوردمو روی زمین نشستم خدایا خودت کمکم کن تا کی باید حرفاشو بشنومو به غرورم که هرلحظه بیشتر خورد میشد میگفتم صبور باش و تحمل کن نگاه کنم هنوز یه روزم نشده بود خسته شده بودمو تموم انرژیم تحلیل رفته بود نمیتونستم حرفاشو بشنوم ولی چیزی نگم ولی من به خودم قول داده بودم که تحمل کنم پس میتونستم ، با شنیدن صداهایی بلند شدم و گوشم و چسبوندم به در نکنه یه نفرو آورده توی خونه و نمیخواسته من مزاحمشون بشم از تصورشم تموم بدنم گر گرفتو شروع کردم به سوختن نه نه نمیتونی همچین کاری رو بکنه نوید این قدر پست نیست که دست یه دخترو بگیره بیاره توی خونه خواستم با مشت بکوبم به در و سروصدا کنم تا اگه کسی هست بفهمه من اینجام ولی از بعدش ترسیدم مطمئنن نوید زندم نمیذاشت دوباره همون جا پشت در نشستم و سعی کردم این افکار مزخرف و پس بزنم ولی مگه میشد داشتم از درون می سوختم و آتیش میگرفتم اگه همچین کاری کرده باشه دیگه یه دقیقه هم اینجا نمیمونم اصلا با گوشیم زنگ میزنم به نیما بیاد دنبالم آخ آخ اصلا یاد گوشی نبودم باید یه زنگ بزنم به بابا اینا ولی گوشیم که این جا نیست یعنی کجا گذاشتمش فکر کنم تو لباس قبلیام باشه آره همون جاست با شنیدن سرو صدای بیش تر از طبقه پایین به خودم قبولوندم که این صداها نمیتونه مال دو نفر باشه و دختری در کار نیست یه تعدای آدم توی خونه بودن و نمیدونستم چیکار میکردن فقط بعضی اوقات یه صدای مثل ترشکاری یا حتی جوشکاری از طبقه بالا و پایین میومد درست نمی دونم اون بیرون چی خبر بود این قدر پشت در نشستم تا تموم سروصداها خوابید و همه جا رو سکوت گرفت با صدای چرخش دوباره ی کلید توی در از پشت در بلند شدمو به در نگاه کردم نوید در و باز کردو یه نگاه به من کردو گفت میتونی بیای بیرون زدمش کنار و گفتم باره آخرت باشه من و زندونی میکنی من بردت نیستم اینا رو میگفتم و میرفتم طرف اتاق خودمون اما همین که درو باز کردم خشکم زد تازه فهمیدم اون همه سروصدا مال چی بود با بهت به پنجره ی که حالا با میله های آهنی پوشیده شده بود نگاه کردم باورم نمیشد همچین کاری کرده باشه با بهت برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم با همون پوزخند روی لبش گفت کار از محکم کاری عیب نمیکنه مگه نه از بهت در اومدمو از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین همه جای خونه تمیز شده بودو دیگه ذره ی خاک نبود ولی وقتی چشمم به پنجره ها خورد آه از نهادم بلند شد خدای من حتی پنجره های پایینم محافظ زده بود جوری که حتی نمیشد بازشون کرد برگشتم عقب پشت سرم بود با لبخند تکیشو زده بود به ستون وسط هال و دست به سینه داشت منو نگاه میکرد سعی کردم عصبانیتمو فرو بدم و چهره ی بی تفاوتی به خودم بگیرم فکر نمیکردم این قدر ترسو باشی نوید- ترس و نیستم عاقلم به نظره من که احمقی میدونی چرا چون اگه احمق نبودی میفهمیدی اگه اینجام به خاطر اینکه خودم میخوام اگه مجبور بودم با وجود این محافظم از اینجا فرار میکردم یه دفه تکیشو از ستون برداشتمو دوید سمتم منم سریع عکس العمل نشون دادمو ازش فاصله گرفتم همین جوری که دنبالم میدوید گفتم چیه ناراحت شدی حقیقت تلخه عزیزم نوید- جرعت داری وایسا تا بهت بگم عمرا عزیزم مگه از جونم سیر شدم نوید- پس خودت اعتراف میکنی ازم میترسی یه دفه ایستادمو برگشتم عقب نوید که توقع همچین حرکتی رو نداشت محکم خورد توی من و تعادلشو از دست داد و داشت میوفتاد که دستمو گرفت منم که فکر نمیکردم منو بگیره تعادلم خورد بهم و باهم افتادیم روی زمین جوری که من افتادم روش همین جوری که روش بودم آرنجمو میمالیدم گفتم ای بگم خدا چیکارت کنه نوید دستم داغون شد تو کلا با دستای من یه مشکلی داری چیکار این بدبختا داری آخ آخ کمرمم داغون شد همین طور داشتم غر میزدم و چیز بهش میگفتم که دیدم نوید ساکته هیچی نمیگه نگاهمو از روی دستم برداشتمو بهش نگاه کردم دیدم بله آقا در هپروت تشریف داره و زل زده بود به یقه ی لباسم که حالا حسابی باز شده بود تصمیم گرفتم یکم اذیتش کنم سرمو آروم برد پایین که حواسش بهم جمع شد و زل زد توی چشمام منم زل زدم توی چشماشو چشمامو یکم خمار کردم دوباره سرمو بردم نزدیک تر حالا نگاش به لبام بود یکم دیگه سرمو بردم نزدیک تر که دیدم اونم یه حرکتی کرد و سرشو یه کوچولو آورد بالا فقط یه سانت لبش با لبم فاصله داشت که سریع سرمو کشیدم عقب و سریع از روش بلند شدمو به نوید که سرش بین هوا و زمین معلق بود با بهت بهم زل زده بود نگاه کردمو گفتم خوب نیست آدم این قدر بی جنبه باشه بعد بدون توجه به چهری سرخ شدش از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاق خودمون و رفتم توی حموم تو سبد رخت جرکا دنبال گوشیم گشتم ولی هرچی لباسا رو زیرو رو کردم پیداش نکردم یعنی جایی انداخته بودمشو نفهمیده بودم وای یعنی صدای برخوردشم با زمین نفهمیدم مگه میشه حتما توی تاکسی انداختم یعنی اونجاست با صدای نوید دو متر پریدم و همین جوری که دستم روی قلبم بود برگشتم سمتش نوید- دنبال این میگردی وای همین و کم داشتم گوشی که نیما بهم داده بود توی دستش بودو داشت بهم لبخند میزد دسته تو چیکار میکنه نوید- وقتی بیهوش روی زمین بودی بلندت کردم که از جیبت افتاد ای گند بزنن تو شانس من لباسایی که ریخته بودم بیرون و برگردوندم توی سبد و خواستم از بغلش رد بشم که گفت نمیخوایش میدونم نمیدیش نوید- حیف شد فکر کردم میخوایش میخواستم بهت بدم برگشتم سمتشو گفتم واقعا نوید- آره خب پس میشه بدیش نوید- نه چرا خودت الان گفتی نوید- اون مال اون موقعه بود الان نظرم عوض شد عقده ای بدون اینکه منتظر جوابی ازش باش از حموم زدم بیرون و رفتم پایین توی آشپزخون معدم داشت سوراخ میشد رفتم توی یخچال یه نگاه کردم حوصله ی درست کردن غذای آنچنانی رو این وقت شب نداشتم برای همین یه سوسیس از توی یخچال درآوردمو با سیب زمینی سرخش کردمو رب بهش زدم و یکمی هم فلق سرخ زدم بهش از بوش که معلوم بود خوب شده ریختمش توی ظرف گذاشتم روی میز و رفتم سراغ خیارشور و گوجه ی که تو یخچال دیده بودم اونارم خورد کردمو نون و سسم از توی یخچال در آوردمو خواستم بشینم پشت میز که دیدم اه اه گند خورده به لباس تنم و روش روغن پاشیده آخه یکی نیست بهم بگه دختر دیونه پیش بند مال همین موقعه هاست دیگه از آشپزخونه اومدم بیرون که دیدم نوید روی مبلا نشسته داره با تلویزیون ور میره بی توجه بهش رفتم توی اتاقم و دره کمد و باز کردم یه تی شرت با شلوارک سفید که روی خطای مشکی خورده بود و پوشیدمو از اتاق زدم بیرون تند تند پله ها رو رفتم پایین همین که رفتم توی آشپزخونه خشکم زد نوید پشت میز نشسته بود داشت آخرین لقمه ی سوسیس بندری که درست کرده بودمو میخورد وقتی متوجهم شد یه نگاه بی تفاوت به سرتا پام کرد و بقیه لقمشم گذاشت توی دهنش یه دفه کفری شدم و رفتم سمتشو بدون اینکه فکر بکنم سس و از روی میز برداشتمو خالی کردم رو لباسش همین طور که سس میپاشید یکمیشم ریخت رو گونش یه دفه از پشت میز بلند شدو گفت روانی چیکار میکنی روانی منم یا تو چرا غذای منو خوردی نوید- دوست داشتم خونمه عشقم میکشه هرکاری دوست داشته باشم میکنم خونته که خونته من زحمت کشیده بودم درستش کردم نوید- که چی وظیفت بوده فکر کردی برای چی اینجایی دستمو آوردم بالا تا سس و خالی کنم تو صورتش که یه ضربه زد زیره دستم که سس از دستم افتاد روی زمین تو یه حرکت چسبودنم توی میزو گفت فکر کنم یه دوتا داد نزدم سرت روت زیاد شده مواظب کارات باش زبونت دوباره نیاز به کوتاه کردن داره غذا که هیچی بپا یه فقط خودتو نخورم با انگشتش سس روی گونش و پاک کردو انگشت سسیشو مالید روی لبام و از آشپزخونه رفت بیرون احمق دیونه یعنی چی میخورمت منظورش چی بود مثلا میخواست بگه هر غلطی بخواد میتونه بکنه زورگوی عوضی با پشت دست لبامو پاک کردمو رفتم سمت سینک و دستمو شستم حالا چی بخورم اصلا کی حال داره دوباره غذا درست کنه بی خیال شام شدمو از آشپزخونه رفتم بیرون از پله ها رفتم بالا همچین که درو باز کردم دیدم نوید با بالا تنه ی لخت وسط اتاق ایستاده سریع نگاهمو ازش گرفتم و رفتم تو دست شویی یکم وقت تلف کردمو گوش دادم ببینم کی صدای در میاد ولی دیدم نخیر ایشون قصد بیرون رفتن نداره برای همین مسواکمو زدمو اومدم بیرون دیدم آقا روی تخت گرفته خوابیده بچه پررو حالا من چیکار کنم یعنی برم بخوابم پس چی اگه فکر کرده میرم رو کاناپه بخوابم کور خونده من پررو تر از اونم رفتم اون طرف تخت و ملافه رو زدم کنارو خزیدم زیر ملافه همین جور بی حرکت خوابیده بودمو با خودم فکر میکردم الان دستاش دور کمرم حلقه میشه من باز مزه ی آغوش گرمشو میچشم ولی چه خیال باطلی چون من بدون آغوش گرمش بخواب رفتم چشمامو باز کردمو یه کش و قوس به بندم دادم یه دفه برگشتم اون سمت تخت ولی دیدم نوید نیست حتما توی آشپزخونست ولی سروصدایی که نمیاد مگه ساعت چنده برگشت به ساعت روی میز نگاه کردم با دیدن ساعت 12:30 نزدیک بود شاخ دربیارم به به نازنین خانوم رکرد زدی از روی تخت بلند شدمو رفتم یه دوش گرفتم و بی خیال اذیت کردن نوید شدمو یه تونیک و شلوار راحت پوشیدمو موهامو با کلیپس جمع کردمو همین جوری که روی صندلی میز آرایش نشسته بودم یه نگاه به زخم کف پام کردم حالا خوبه از بس برم حموم آب بکشه و عفونت کنه ولی حالا که ظاهرش خوب بود و خونریزیم نداشت پس فکر نمیکنم مشکلی باشه یه سری باند تمیز پیچیدم دورشو از روی صندلی بلند شدمو رفتم پایین هیچ خبری از نوید نبود چه عجب آقا دلش اومد منو توی خونه تنها بذاره رو بره نترسید یه وقت در برم ، رفتم توی آشپزخونه و بی خیال صبحونه شدمو یه لیوان آب پرتقال خوردم تا انرژی داشته باشمو شروع کردم ناهار درست کردن دیشبم که شام نتونسته بودم بخورم دلم داشت ضعف میرفت تصمیم گرفتم قورمه سبزی درست کنم با اینکه میدونستم الان رفتم حموم و تموم هیکلم بو غذا میگیره ولی نمیتونستم از شکمم بگذرم بدجوری هوس کرده بودم برای همین شروع کردم به درست کردم وقت برنجم دم کردم یه نگاه به ساعت کردم دیدم 2:30 شده رفتم توی سالن روی راحتیا نشستم تا انرژیه تحلیل رفتم به دست بیاد که چشمم روی میز به گوشیم خورد مثل فنر پریدم رو گوشی دیدم یه کاغذم زیرش بود نوید برام نوشته بود که نذار از اینکه بهت برش گردوندم پشیمون بشم یه زبون برای نوشته ی روی کاغذ در آوردم انگار که دارم برای نوید زبون در میارمو سریع شماره ی خونمونو گرفتم بعد دو بوق صدای مادر گلم توی گوشی پیچید مامان- بفرمایید سلام به مامانه گلم خوبی خانومی مامان- نازنین جون الهی قربون صدات بشم مادر خوبی خوب خوب توپ شما چه طورید بابا نیما همه خوبم مامان- همه خوبن عزیزم چرا برنگشتی خونه اذیتت که نمیکنه و بعد صدای گریه ی مامانم توی گوشی پیچید اااااااااا مامان چرا گریه میکنی به نظرت اگه اذیتم میکرد الان صدای این شکلی بود مامان- خب من مادرم دلم برای بچم شور میزنه مادر نشدی حالمو درک کنی بله شما درست میگی ولی من زنگ زدم دلم وا بشه این جوری که بدتر گرفت دیگه نبینم گریه کنیا مامان- باشه عزیزم مشکلی که نیست نه مامان جون همه چی خوبه از بابا نیما چه خبر مامان- بابات که رفته مغازه نیماهم دانشگاست خیله خب سلام بهشون برسون مراقب خودتونم باش بازم بهت زنگ میزنم مامان- باشه عزیزم توهم مراقب خودت باش چشم کاری نداری مامان جون مامان- نه عزیزم خداحافظ خداحافظ گوشی رو قطع کردمو زل زدم بهش خوشحال بودم تونسته بودم با مامان حرف بزنم انگار تموم وجودم از آرامش پر شده بود با صدای شکمم بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه وقتی دیدم غذا آمادس شروع کردم خوردن دو سه تا قاشق بیشتر نخورده بودم که یه دفه یاد نوید افتادم پس اون چی یعنی باید براش صبر کنم نه بابا اگه میخواست صبر کنم یه خبر میداد کی میادو کجا میره یه قاشقه دیگه گذاشتم دهنمو پیش خودم گفتم حالا نیاد دادو بیداد کنه چرا صبر نکردی نه بابا دادو بیداد برای چی من که نمیتونم این همه به معدم گشنگی بدم تا آقا تشریف بیارن وقتی اومد خودش بیاد بخوره مگه کلفتشم فکرهای احمقانمو پس زدمو باخیال راحت بقیه ناهارمو خوردم وقتی حسابی سیر شدم میزو جمع کردمو ظرفای کثیف و شستمو از آشپزخونه اومدم بیرون چون کاری نداشتم رفتم جلوی تلویزیون نشستمو دنبال یه فیلم کانالا رو بالا و پایین کردم بلاخره یه فیلم تخیلی پیدا کردمو شروع کردم دیدن با پایان فیلم نگام رفت طرف ساعت 8 شب بود و هوا حسابی تاریک شده بود و از نوید خبری نبود با صدای رعد و برق تلویزیون و خاموش کردم و رفتم طرف پنجره از بین همون میله های محافظم میشد دید آسمون سرخ سرخه و نم نم بارون تموم فضای حیاط و خیس کرده کاش الان زیره بارون بودم و میتونستم زیرش قدم بزنم ولی حالا پشت این میله های محافظ حتی نمیتونم دستمو از پنجره بیرون کنمو لذت ریختن بارون روی دستمو بچشم دلم گرفت از تنهایمو بی همدمیم شاید اگه همه چی سره جاش بود الان با نوید میتونستم زیره این بارون قدم بزنیمو دست توی دسته همسرم از آینده ی نامعلوم بگیم ولی حالا من اینجا تنها پشت این پنجره بودمو فقط میتونستم بارون و نگاه کنم و حتی شانس لمسشم نداشته باشم با صدای کلیدی که توی در میچرخید فهمیدم نویده که اومده ولی حتی برنگشتم بهش نگاه کنم و همون جوری زل زدم به آسمون ولی چرا ماشین و داخل نیاورده بود و من ندیده بودمش که میاد داخل حتما اینقدر به آسمون زل زده بودم که وقتی داخل میومده ندیدمش شایدم به خاطر تاریکی حیاط ندیدمش با صدای که اومد تموم چراهام پاسخ داده شد به سرعت برگشتم عقب و به اون که حالا وسط سالن ایستاده بود نگاه کردم امید- سلام عزیزم از دیدنم خوشحال نشدی حتی مردمک چشمم تکون نمیخورد و زل زده بودم بهش انگار میخواستم جزئی ترین حرکتشم از دیدم پنهون نمونه امید- اینقدر از دیدم غافل گیر شدی عزیزم چرا زبونت بند اومده آب دهنمو به زور قورت دادمو دنبال واژه ها گشتم انگار تمومشون از ذهنم خارج شده بودن و ذهنم پاک پاک بود امید- نمیخوای چیزی بگی من به خاطر تو اومدم اینجا صدای قهقهش کل خونه رو برداشت دستامو روی گوشام گذاشتم تا از صدای خندی عصبیش لرزه ی که به بدنم وارد شده بود و کنترل کنم وقتی دیگه صدای خندش نیومد دستامو از روی گوشم برداشتم و به خودم فشار آوردم تا تونستم با صدایی که از ترس میلرزید بگم تو ..... تو اینجا چیکار میکنی چه طوری اومدی تو امید- فکر میکردم استقبالت گرم تر باشه عزیزم و به جای اینکه بپرسی چه جوری اومدم داخل بپرسی حالم چه طور اون ضربه ای که به سرم زدی مشکلی برام ایجاد نکرده ولی اشکال نداره بذار ذهن کوچولوتو با جواب دادن به سوالات آروم کنم کافی بود به یه کلید ساز بگی شوهر خواهرم اون و تو خونه زندانی کرده و کتکش میزنه و خواهرم حاملس و الانم حالش خوب نیست و بعدم دهنشو با یه پول هنگفت ببندی خوب فکریه مگه نه چی از جونم میخوای چرا دست از سرم برنمیداری امید- فکر کن جونتو میخوام یا نه اصلا خودتو میخوام بلاخره من دوست دارم دیگه خفشو تو حتی عشق و دوست داشتم به گند میکشی امید- اون وقت نوید خانت که توی خونه زندانیت کرده و مطمئننم دیگه حتی نگاتم نمیکنه عشقو به گند نکشیده البته حقم داره منم میشنیدم زنم شبا رو تو بغل یه نفر دیگه سر میکنه دیگه نگاشم نمیکردم خفشو اسمشو با دهنه کثیفت نیار خیلی آشغالی از اینکه میدیدی محلت نمیدادم میسوختی میرفتی دق و دلیت و سره نوید درمیاوردی دیگه چه دروغایی بهش گفتی امید- امممممم بذار یادم بیاد دروغای خوب خوب بهش میگفتم با سانسور بگم یا بدون سانسور آخه یکم صحنه داره اون احمق بود که هرچی میگفتم و باور میکردم اگه یکم به عشقش اطمینان داشت میفهمید هرچی بهش میگفتم دروغه محظه ببین من باعث شدم خوب بشناسیش خیلی پستی حالم ازت بهم میخوره هرچی باشه بهتر از توی آشغاله هرکی بود توی اون شرایطی که اون داشت حرفای توی عوضی رو باور میکرد امید- به هرحال من خوشحالم که باور کرد میخواستم همون جوری که زندگی منو به گند کشید زندگیشو گند بکشم میبینی که خیلی هم موفق بودم یه نگاه به خودت بنداز یه دختر تنها زندانی شده توی خونه با یه عشق یه طرفه من این زندونی بدونو دوست دارم میدونی چرا چون عاشقشم میپرستمش حتی اگه بخواد تا آخره عمرمم اینجا زندونیم که حاضرم حتی اگه زندگیم از اینم گندتر بشه حاضرم چون دوسش دارم حسی که تو حسرتش سوختی تو که به قول خودت گند زدی به زندگیم دیگه چرا اینجایی امید- هنوزم احمقی بذار ببینیم تا کی میتونی توی این عشق یه طرف بسوزیو دم نزنی و اما چرا اینجام اگه بابا جونت ازم شکایت نکرده بود منو هیچ وقت نمیدیدی ولی متاسفانه تو باید بشی سپر بلای من بذار ببینیم وقتی بابات بفهمه تو رو از روی شوهرت دزدیم و با خودم بردم یه جایی که دست هیچ کسی بهت نرسه و تنها شرط آزاد شدنت پس گرفتنه شکایت از منه چه حالی میشه میخوای گروگام بگیری امید- ای یه چیز تو همین مایه ها من به خاطر بابا جونت و اون شکایت مسخره نمیتونم از کشور خارج بشم ازت متنفرم امید متنفر تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی من با تو هیچ جا نمیام امید- انقدر مطمئنن نگو نمیام کوچولو چون خودت خوب میدونی میای تو اصلا آدمی احساس داری این همه بلا سرم آوردی بس نبود امید- نچچچچ هنوز دلم خنک نشده راه بیوفت عجله دارم کور خوندی شده همین جا جون بدمم باهات نمیام امید- پس مجبورم به زور متوسل بشم توی یه حرکت سریع به سمتم شیرجه زد بازومو گرفت و گفت زود باش راه بیوفت من وقت واسه ناز کشیدن ندارم ولی بهت قول میدم وقتی از اینجا رفتیم نازتم بکشم ولم کن دیونه ی روانی من با تو هیچ جا نمیام داشتم تقلا میکردم از دستش خلاصشم که یه دفه بازومو کشید و افتادم توی بغلش دستاشو دور کمرم حلقه کردو گفت کوچولو کاری نکن بذارمت رو کولمو ببر...... ولی با صدای نوید که میگفت دارید چه غلطی میکنید جملش نیمه تموم موند مغزم بهم فرمان دادو سریع امید و پس زدمو از آغوشش اومدم بیرون امید به طرف نوید برگشت و زیر لب جوری که من فقط شنیدم گفت لعنت به این شانس نوید یه نگاه وحشتناک با چشمای سرخش از عصبانیت به من و یه نگاه به امید کردو داد زد مرتیکه ی آشغال تو خونی من چیکار میکنی و یه دفه حمله کرد به سمت امید و باهم درگیر شدن یه جیغ زدمو ولی زود جلوی دهنمو گرفتم نوید امیدو برت کرده بود روی زمین و با مشت و لگد به جون امید افتاد بود با مشتی که توی دهن امید زد خون بود که از دهن امید زد بیرون ترسیدم همین جا بکشدش برای همین داد زدم نوید ولش کن کشتیش ولی نوید به طرفم برگشتو سرم داد زد خفه شو برو تو اتاقت توی همین موقعه که نوید سرشو برگردونده بود سمت من امید از فرصت استفاده کردو با مشت زد تو صورت نوید و نوید پرت کرد از روی خودش اون ور و دوید به سمت در ولی نوید سریع از روی زمین بلند شدو دوید دنباشو توی یه حرکت مچ پای امید و گفت و امید خورد زمین نویدم سریع نشست روش و دستاشو از پشت گرفت و گوشی موبایلشو درآورد و سریع شماره 110 گرفت و آدرس خونه رو داد نوید- حالا که اومدن بردنت میفهمی دنیا دسته کیه تو خونه ی من چه غلطی میکردی امید- خودت که دیدی اومده بودم دنبال عشقم نوید- بلایی به سرت بیارم که دیگه عشقو عاشقی یادت بره امید- چیه از اینکه من دوست داره میسوزی نوید من نوید به شدت برگشت سمت و گفت خفشو بهت گفتم خفشو هرچی باید میدیدمو دیدم کنار دیوار سر خوردمو روی زمین نشستم خدایا من دوباره داره درموردم اشتباه فکر میکنه فکر میکنه من امیدو دوست دارم با صدای زنگ دره خونه چشم به آیفون دوختم هیچ کس هیچ حرکتی نمیکرد با صدای فریاد نوید که میگفت بلند شو درو باز کن از روی زمین بلند شدمو رفتم سمت آیفون و دکمه رو زدم طولی نکشید که پلیس اومد تو و نوید از روی امید بلند شدو امید و داد دست پلیس و بهش گفت این آقا اومده خونمو میخواسته به زور همسرمو با خودش ببره و قبلنم پدر زنم ازشون شکایت کرده و حالا منم ازش شکایت دارم خیلی سریع به امید دستبند زدن و از خونه بردنش با بسته شدن دره ورودی نوید کلافه یه دست توی موهاش کشید و برگشت سمت من اومد طرفم که حالا کنار آیفون همون جوری ایستاده بودم مقابلم ایستاد و زل زدم توی چشمامو گفت فکر میکردم حرفات راسته داشتم کم کم باورت میکردم داشتم کم کم باورم میشد باید بهت یه فرصت دوباره بدم ولی تو چیکار کردی تموم پلای پشت سرت و خراب کردی موفق شدی طلاقت میدم صداش که میگفت طلاقت میدم توی گوشم میپیچید و بعد صدای دره ورودی بود که توی فضا اکوار پراکنده شد نمیدونم امروز چند شنبس حسابش از دستم دررفته نمیدونم چند شبه که توی فاصله یک وجبی عشقم خوابیدمو بی قرار شدم تمام روزم رو به این فکر میکنم که بالاخره امشب که برسه میشه نوید آغوشش رو باز کنه و بهم بگه بیا خانومم من بدون تو خوابم نمیبره ولی چه خیال خامی از اون روز دیگه حتی نگامم نمیکنه شدم یه روح سرگردون توی خونه یا شایدم یه موجود اضافی هر روز منتظر یه دادخواست از دادگاهم تا تموم زندگی جلوی چشمم خاکستر بشه حالا دارم معنی انتظارو میفهمم این انتظار چقدر کشندس چه خیال خامی که فکر میکردم شاید با توضیح بشه همه چی رو حل کرد ولی یادم رفته بود یه بار وقتی توضیح دادم هیچ اتقاق خاصی نیوفتاد شاید دنبال معجزه بودم یادم به شبابی میوفته که منتظرش میموندم تا بیاد ولی با یه نگاه به چشمای سرد و بی روحش تمام امیدواریم یخ میزد وقتی گوشه ی تخت دراز میکشیدو پشتش رو به من میکرد وقتی تا نزدیکی صبح به موهای پرپشت وخوشحالتش که روی بالشتش ریخته شده بود خیره میشدمو در حسرت دست کشیدن بهش آه میکشیدم وقتی با کوچکترین حرکتش چشمهام برق میزد و دستهام مشت میشدن وقتی ساعت ها با کند و تند شدن نفس هاش توی دلم دعا میکرد که ایکاش یادش بره تموم اتفاقات این ماهای لعنتی رو ایکاش میفهمید چقدر وابسته ی محبتشم ایکاش فقط یکبار دیگه توی چشمام نگاه میکرد تا من بهش نشون میدادم چقدر دلتنگ نگاشم هرشب بالشته بیچاره من جور آغوش همسرم رو میکشه و سینه اش رو میزبان اشک های گرم من میکنه این چند شب به اندازه تمام عمرم انتظار کشیدم گاهی اوقات واقعا فکر میکنم نوید فقط برای آزار دادن منه که منو برگردونده خونش ولی یادم حرف آخرش که میوفتم وجودم آتیش میگیره و صداش اکو وار توی گوشم میپیچه کم کم باورم میشد باید بهت یه فرصت دوباره بدم دوباره اشک توی چشمهام حلقه میزنه کاش بهم فرصت توضیح میداد به تصویر خودم توی آینه نگاه میکنم تازه از حمام اومدم نم موهامو با حوله میگیرم و عطری رو که دوست دارم روی سینه و گردن و مچ دستهام میزنم پنجه میکشم لای موهامو یه دسته بزرگشون رو از سمت راست میکشم به سمت چپ سرم با یه گیره کوچولو که انتهاش یه گل کوچولوی طلایی داره کنار شقیقه ام محکمشون میکنم جا سورمه ی خاتم کاری شده روی میز رو برمیدارم و توی هردوتا چشمهام با اون میلچه کوچیک سرمه سیاه میکشم مادرم همیشه میگفت سرمه سنت پیغمبره و مهر بین زن و شوهر رو زیاد میکنه ولی شاید برای من نتیجه ی عکس داشته و هر روز فاصلمو بیشتر میکرد حالا چشمهای درشتم وحشی تر به نظر میان زیر قوس ابروهامو با سایه براق صدفی رنگی پر میکنم و پشت پلکم یه سایه ترکیبی از دودی و سفید و برای لبهام یه رژ لب گلبهی رنگ انتخاب میکنم یه کمی از آیینه فاصله میگیرم گردنبد کمربند حوله ام رو باز میکنم و اینبار لبه های حوله روشل تر روی هم میزارم و دوباره کمربند رو میبندم هنوز وقت اومدن نوید نیست این چند شب دیرتر از همیشه میومد ومن فکر میکنم علاوه بر آزار دادن من رسیدگی به کارهای شرکتش هم که یک ماهی به دست معاون و وکیل اموراتش گذرونده شده تو این دیر اومدن هاش بی تاثیر نیست روی صندلی میز توالت میشینمو با قدرت ذهنم لباس خواب های توی کمدم رو یکی یکی به خاطر میارم و به این فکر میکنم که کدومش رو بپوشم امشب زدم به سیم آخر با خودم میگم امشب یا دوباره نوید رو به دست میارم و یا اینکه بیشتر از هرشب غرورم خرد میشه و میشکنم یه دفعه ترس توی دلم میشینه بازهم به خودم توی آیینه نگاه میکنم یه کمی خم میشم و دستم مشت میشه دور برس چوبی خوشگلم که روش منبت کاری شده فشارش میدم خارهای فلزیش کف دستم میشینن نمیدونم چرا باز دلم میسوزه و دودش بالا میادو اشک چشمهامو درمیاره به خودم توی آیینه پوزخند میزنم آهای نازنین خانوم فکر کن امشبم پست بزنه امشبم تورو نخواد اونوقت حال و احوالت دیدن داره دختره دیوونه یه قطره اشک دیگه از چشمم میفته بیرون قطره های بعدی با سرعت بیشتری روون میشن و خیلی زود راهشون رو از روی چونه ام باز میکنن و پشت دستم می چکن دیگه دست خودم نیست دیگه نمیتونم بغض کهنه این چند وقته رو توی گلوم ساکت کنم برس رو محکم میکوبم توی آیینه میز توالت تصویر نازنین مثل دلش خرد میشه و تبدیل میشه به هزاران تکه به هزاران نازنین گریون و پریشون دستهامو بالا میارمو روی گوشهام میزارمو فشار میدم . چشمهامو میبندمو از ته دلم جیغ میکشم : آخه چرااااااااااااااااااااااا ؟ در اتاق با شتاب باز میشه اونقدر که با ضرب میخوره توی دیوار و صدای بدی تولید میکنه برمیگردم نوید با چشمهای گشاد شده و نگاه گیج و هراسون زل زده به من انگار خشک شده همونجا تو قاب در وایساده به خودم میام دستهام از روی گوشم جدا میشن مشت میشن و پایین میان و کنار بدنم آویزون میشن تمام بدنم میلرزه یه لرزش خفیف میدونم حتما رنگمم پریده چشمهامو میبندمو باز میکنم حوضچه چشمهام خالی میشن و چند قطره اشک درشت روی گونه هام سر میخوره نوید به خودش میاد با چند تا قدم بزرگ خودش رو بهم میرسونه چند بار سر تا پامو نگاه میکنه انگار میخواد مطمئن بشه جسمم سالمه حالا متوجه لرزش بدنم میشه اینو از عوض شدن رنگ نگاهش میفهمم چشمهاش مهربون میشه اما هنوز حرکتی نکرده با صدای بم شده و خش دار میگه : چی چرا ؟ و منتظر زل میزنه توی چشمهام نگاهش بازم جدی شده حالم خراب تر از اونیه که از این بی موقع اومدن نوید جا بخورم غرور دیگه برام معنایی نداره همه وجودم نوید رو میخواد با صدایی که خودمم به زور میشنوم میگم : چرا دیگه دوستم نداری ؟ چنگ میندازم روی گلوم انگار یه گردوی بزرگ توی گلوم بالا و پایین میکنه نمیتونم درست نفس بکشم نوید زل زده به لبهام نمیدونم اصلا شنید که چی گفتم بازم لب باز میکنم و اینبار با صدای بلندی که خودمم از بلندیش تعجب کردم میگم دارم میمیرم لعنتی دستمو از روی گلوم برمیدارم چنگ میزنم به یقه پیرهنش بلندتر داد میزنم : من همون نوید رو میخوام همونی که به زور منو خانوم خونه اش کرد همونی رو که دلمو برد و حالا داره آتیشش میزنه هق هق میکنم اشکهام بی محابا سر میخورن روی صورتم نوید هنوز تو شوک حرفهامه سرمو پایین میندازم دستمو از روی یقه اش جدا میکنم بازم دستهام میفتن دو طرف بدنم احساس میکنم زانوهام دارن شل میشن میدونم تا چند لحظه دیگه دوزانو جلوی نوید میفتمو دیگه کاملا له میشم کاملا خرد میشم بدنم داره شل میشه که یه دفعه نوید بغلم میکنه صورتم توی گودی گردنش فرو میره یکی از دستهاش دور کمرم حلقه شده و اون یکی پشت سرم رو گرفته طوری به خودش فشارم میده که احساس میکنم برای چند لحظه نفسم میگیره دستهام بالا میاد و دور شونه اش حلقه میشه سرمو بیشتر توی گردنو سینه اش فرو میکنم یه نفس عمیق و طولانی میکشم دستهای نوید بدنمو نوازش میکنه چقدر گرمن چقدر مهربون مثل تشنه ای که به آب رسیده خودمو بیشتر توی بغلش جا میکنم و عطر تنشو بو میکشم انگار میفهمه چه حالی دارم دست میندازه زیر زانوهام مثل یه بچه بغلم میکنه و بدون اینکه از خودش جدام کنه روی تخت میخوابه حالا صورتم روی سینه اش افتاده نوید سرمو بالا میاره و دوباره توی گودی گردنش میزاره لبهاش رو باز میکنه و آروم روی گردنم میکشه و بوسه ی محکمی از گردنم میگیره غرق حس خوب دوست داشتن میشم یه قطره اشک از گوشه چشمم بیرون میاد اما اینبار اشک شوقه لبهای نوید روی گردنم سر میخوره و دست هاش بالا میان و توی موهام فرو میرن میرسه به زیر گلوم ، زیر گلوم از حرارت و قدرت بوسه اش میسوزه یه آه خفه میکشم که نوید ولم میکنه و سرشو کمی عقب میکشه توی چشمهام نگاه میکنه و قطره اشکی رو که روی گونم بلا تکلیف مونده رو با زبون پاک میکنه و بعد لبهاشو سریع روی لبهام میگذاره و طوری منو میبوسه که انگار قراره این آخرین بوسه مون باشه چشمهامون دوباره به هم سلام میکنن توی چشمهای نوید چراغونی شده با همه عشقم همراهیش میکنم توی دلم میگم انگار نوید از این دوری آزرده تر بوده بعد از چند دقیقه نوید دستهاشو دورم حلقه میکنه و غلت میخوره حالا جاهامون عوض شده و نوید روی من دراز کشیده با همه وجودم گرمای بدنشو حس میکنم قلبم پرشده از یه حس شیرین پر از امنیت پر از دلگرمی بهش لبخند میزنم دستهاش میره به سمت کمربند حوله ام دستهام میره به سمت دکمه های پیرهنش غرور رو توی چشمهای نوید میبینم برق نگاهش پر از حس قدرشناسیه دستهاش روی بدنم به حرکت میان و من به خودم پیچ و تاب میدم و مثل یه ماهی توی دستهای نوید میلغزمو دلبری میکنم آه میکشمو آتیش تب عشقشو داغ تر میکنم ، . بدنم بازم میلرزه نوید نفس نفس میزنه لبهامو رها میکنه و شونه هامو میگیره و کمی بالا میارتشون طوری محکم بغلم میکنه که من مست از اینهمه نزدیکی و عشق دلم میخواد توی وجود پراز حرارتش ذوب بشم نوید بدون اینکه ازم جدا بشه سرشو بالا میاره و توی صورتم نگاه میکنه سعی میکنم چشمهای خمارمو کمی بازتر کنم با صدایی که کاملا دورگه شده بهم میگه تو مال منی ؟ بعد انگار خودش به خودش جواب میده با صدای آرومتری میگه : آره تو خانومه منی کنارم روی تخت میفته صورتش عرق کرده و چند تا تار مو به پیشونیش چسبیده سینه اش تند تند بالا و پایین میره چشمهاشو میبنده و چند تا نفس عمیق میکشه بعد به پهلو میچرخه و دستشو زیر سرش میزاره تو چشمهاش که نگاه میکنم برق رضایت رو توشون میبینم باز تو دلم میگم خدایا شکرت که بهم فرصت دادی برای عشقم خانومی کنم نوید انگار خستگیمو میخونه کمی نیم خیز میشه و گوشه لحاف روتختی نرمو گرممون رو میگیره و روی هردومون میکشه با دستش منو به پهلو میچرخونه حالا پشتم به نویده جلوتر میاد و از پشت بغلم میکنه و بوسه ای روی شونه لختم میکاره و روتختی رو بالاتر میکشه چند ثانیه بعد میرم که به یه خواب عمیق فرو برم نفس های منظم و گرم نوید که پشت گردنم میخورن حکم یه نوازش پر از مهر رو برام دارن و بهترین خواب زندگیم رو در پیش دارم توی بهشت آغوش همسرم با آرامش لبخند میزنمو چشمهامو روی هم میذارم. چشمامو به خاطر نوری که از پنجره روی صورتم افتاده آروم باز میکنم با یادآوری اتفاقات دیشب یه لبخند روی لبم میشینه برمیگردم طرف نوید تا به چهرش توی خواب زل بزنمو با خیال راحت بهش نگاه کنم ولی همین که برمیگردم با دیدن جای خالیش چیزی توی وجودم میریزه و صدای شکستنه قلبم و میشنوم سریع روی تخت نیم خیز میشم با بهت به جای خالیش نگاه میکنم فشاری که به قلبم وارد میشه باعث میشه اشک توی چشمام جمع بشه و آروم روی گونم سر بخوره نمیدونم چه جوری از روی تخت بلند شدمو خودمو به کمد رسوندمو یکی از لباس خوابمو پوشیدمو از اتاق زدم بیرون روی پله ها میدودمو ناخداگاه با صدای بلند صداش میکردم میخواستم به خودم بقبولونم که اشتباه میکنم با دیدنش که مضطرب از آشپزخونه میومد بیرون و میگفت چی شده روی چند پله ی آخر ایستادمو زل زدم بهش پله های آخر و پرواز کردمو دویدم سمتش و پریدم توی بغلشو پاهامو دور کمرش حلقه کردم دستاش دور کمرم حلقه شد سرمو گذاشتم روی شونشو با صدای بلند زدم زیره گریه کردم نوید- چی شده عزیزم حالت خوبه همین طوری که هق هق میکردم گفتم فکر میکردم تنهام گذاشتی و رفتی به سمت راحتیا رفت و همین جوری که تو بغلش بودم خوابوندم روی راحتیا و همین طوری که روم خمیه زده بود به چشمای خیس از اشکم نگاه کرد و گفت من چه جوری دلم میاد فرشتمو تنها بذارم داشتم برات صبحونه درست میکردم بیارم توی اتاق نگاه کن چه بلایی سره چشمای خوشگلش آورده با دست اشکامو پاک کردمو گفتم حرفامو باور کردی یا فقط برای دل خوشی من باهام خوب شدی نوید- من خیلی وقته حرفاتو باور کردم با تعجب بهش نگاه کردم که خودش ادامه داد اون روز که بهت گفتم طلاقت میدم یادته وقتی عصبانی زدم بیرون رفتم دادگاه تا ازش شکایت کنم وقتی رفتم برای شکایت بهم گفتن قبل از شما آقای آریا هم ازشون شکایت کردن و پرونده رو نشونم دادن و من اون برگه ی عدم صلاحیت روحی و که بهم گفته بودی دیدم کارای شکایتمو کردمو سریع رفتم بازداشتگاه باید قبل از اینکه میبردنش زندان باهاش حرف میزدم وقتی توی اتاق بازجویی دیدمش بهش گفتم همه چی رو میدونم و از برگه ی عدم صلاحیتت گفتم اونم که اوضاع و این شکلی دید همه چی رو برام تعریف کرد و گفت توی این مدت که باهاش زندگی کردی هیج وقت بدون روسری و لباس بلند جلوش نبودی هروقت میخواست ابراز علاقه کنه مانعش میشدی بهم گفت فقط میخواست زندگی من و خراب کنه چون من زندگیش و خراب کرده بودمو هیچ وقت دلش نمیخواسته صدمه ای به تو بزنه الانم فقط به خاطر تو راستشو بهم گفت وقتی همه چی رو برام تعریف کرد بهش گفتم حقشه اینقدر تو زندان بمونه تا بپوسه و از اونجا زدم بیرون سه ساعت تموم فقط راه رفتمو به تو فکر کردم که با بی رحمی تموم بهت گفته بودم طلاقت میدم میخواستم همون شب بیام و همه چی رو برات تعریف کنم و بهت بگم منو ببخشی و روم نمیشد توی چشمات نگاه کنم حتی تصمیم گرفته بودم اگه حرف طلاق و پیش کشیدی یه جوری منصرفت کنم آخه میترسیدم صبرت تموم شده باشه برای همین بهت نگاه نمیکردمو باهات حرف نمیزدم ازت خجالت میکشیدم وقتی یاد گریه هات میوفتادم که جوری میگفتی حقیقت و میگم دلم آتیش میگرفت و به خودم اجازه نمیدادم بیام طرفت متاسفم به خاطر همه چی متاسفم حالا میبخشیم و بهم یه فرصت دوباره میدی دستامو دوره گردنش حلقه کردم اونم دستاشو دوره کمرم حلقه کردو منو توی آغوشش جا داد همین طوری که توی بغلش بودم گفتم خیلی دوست دارم آقاه خیلی یه دفه منو از خودش جدا کردو همین جوری که توی چشمام نگاه میکرد گفت دوباره بگو چی گفتی منم با صدای بلند گفتم خیلی دوست دارم نوید عاشقتم از روی راحتیا بلندم کردو همین جوری که توی بغلش بودم منو میچرخوندو میخندید و میگفت بلاخره گفتی بلاخره گفتی نوید بابا من که قبل بهت گفته بودم دوست دارم سرم گیج رفت بذارم زمین نوید- این دوست دارم از زبون نازنین ، خانم خودم بود نه نازنینی که فراموشی گرفته و هیچی از گذشتش نمیدونه باشه نوید توروخدا بذارم زمین بلاخره رضایت داد و دوباره برمگردوند روی راحتیا نوید یه سوال نوید- بپرس عزیزم هنوزم مثل قبلنا دوسم داری با جدیت توی چشمام زل زده و گفت نه ، لبخند از روی لبام پرید ولی با جمله ی بعدیش که با لبخند زل زده بود توی چشمام شادی توی تک تک سلولام پیچید نوید- از قبل بیش تر دوست دارم میپرستمت روم خم شدو نرم و آروم لبامو بوسید ومنم با عشق همراهیش کردم وقتی سرشو عقب کشیدو لبخند منو دید گفت ای ای خانم پاشو شیطونی نکن پاشو صبحونه آمادس


برچسب ها : ,,

نويسنده : romankade | نسخه قابل چاپ | 1 2 3 4 5 | اشتراک گذاری :
بازديد : 976 | ديدگاه(0) | 1394/6/25

تمام حقوق برای سایت محفوظ است و کپی برداری از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز می باشد

Copyright © 2010-2012 http://romankade.samenblog.com/ All Rights Reserved