تبلیغات X
سفارش بک لینک
آموزش ارز دیجیتال
ابزار تادیومی
خرید بک لینک قوی
صرافی ارز دیجیتال
خرید تتر
خدمات سئو سایت
چاپ ساک دستی پارچه ای
چاپخانه قزوین
استارتاپ
آموزش خلبانی
طراحی سایت در قزوین
چاپ ماهان
چاشنی باکس
کرگیری
کرگیر
هلدینگ احمدخانی قم
زبان انگلیسی
https://avalpack.com
سئو سایت و طراحی سایت پزشکی
خرید آجیل
همکاری در فروش
دانلود سریال
لوله‌ پلی‌ اتیلن




رمان کده - رمان راز نگاه قسمت آخر s

رمان راز نگاه قسمت آخر



رمان راز نگاه قسمت پایانی

ثنا خمیازه ای کشید و زمزمه کرد: از کلاس بعدازظهر بدم میاد.
آیدا که لم داده بود و از لای چشمهایش به استاد نگاه می کرد، گفت:هوم.
مریم با صدای زیری غرید: شماها چرا نت برنمی دارین؟
آیدا گوشی اش را کمی بالا گرفت و گفت: گذاشتم رو ضبط.
ــ ــ اوووف بعدش دوباره باید بنویسیشون.
ــ ــ خفه. دارم ضبط می کنم.
مریم شکلکی درآورد و به نت برداشتن ادامه داد. ثنا که نه نت برمی داشت نه ضبط می کرد، نگاهی حسرت بار به جای خالی حامی انداخت و دوباره به استاد چشم دوخت.
آیدا سرش را بیخ گوشش برد و نجوا کرد: ربطی به صبح و عصر نداره. بی چشم آبیه کلاس صفا نداره کلاً!
ثنا پوزخندی زد و جوابی نداد. گوشیش را درآورد و نوشت: چه خبر؟ خوش می گذره؟
صدای پیام گوشیش سکوت خواب آور کلاس را شکست. استاد اخمی کرد و پرسید: مال کی بود؟ خاموش کنین لطفا!
ثنا آهی کشید. فراموش کرده بود صدایش را قطع کند. گوشی را خاموش کرد. نگاهی به ساعت انداخت. نزدیک سه بود. بالاخره استاد دست از جزوه گفتن برداشت و گفت: خسته نباشید.
انگار خودش هم خسته شده بود. چون با عجله کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد. ثنا گوشی را روشن کرد و پیام حامی را باز کرد. فقط دو سه تا شکلک بود. پوزخندی زد و از کلاس بیرون رفت.
در حالی که به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، آیدا گفت: بچه ها بریم کافی شاپ؟ میگیم پرنازم بیاد. شیرین می گفت بلده فال قهوه بگیره. خیلی راست گفته.
ثنا گفت: نه من می خوام برم. کار دارم.
ــ ــ مرموز شدی ثنا!
مریم گفت: ولی من میام کافی شاپ.
ــ ــ می خواستم ثنا از این حال و هوا بیاد بیرون. نگاش کن داره میمیره.
ثنا خندید و گفت: من خیلیم خوبم.
گوشی اش را درآورد و شماره ی حامی را گرفت.
مریم گفت: ولی راست میگه رنگت پریده. بیا بریم. خوش می گذره. زیاد طول نمی کشه.
آیدا پرسید: حالا به کی زنگ می زنی؟
ــ ــ به آقای مشعوف!
آیدا غش غش خندید و گفت: نه بابا! فکر کردم داری به پسرعمه ی من زنگ می زنی.
یک نفر از آن طرف خط پرسید: الو؟
ثنا اخمی کرد و فکر کرد این صدا آشناست ولی حامی نیست!
آیدا دست گرفت و با خنده پرسید: چی شد ثنا؟ آقای مشعوف ریجکت فرمودن؟
صدای آن طرف خط گفت: ثنا حامی پشت فرمونه.
سروصدا زیاد بود. صدا خوب نمی آمد. آیدا هم شوخی می کرد و ثنا کلافه پرسید: هادی تویی؟
مشتی به شانه ی آیدا کوبید و کمی دور شد تا بهتر بشنود. صدای آن طرف هم گفت: دست شما درد نکنه ثنا خانم. آدم فروش! بچه ها ساکت. الان تصادف می کنیم هممون می میریم ها! سما سها رو بگیر.
ثنا خندید و گفت: سهیل به خدا صدا نمیاد. کجایین شما؟
ــ ــ تو ماشین.
ــ ــ نه بابا اینو که فهمیدم. سهیل؟
مریم خندید و گفت: بفرما آیدا خانم. داره با برادرش حرف می زنه.
همان موقع ماشین بابا جلوی پایشان توقف کرد. حامی کمربندش را باز کرد. گوشی اش را از سهیل گرفت و پیاده شد. سرش را توی ماشین خم کرد و گفت: به خاطر خدا تکون نخورین. چشم الان آب می خرم. یه کم جمعتر بشینین ثنام جا بشه. چی شده شکلات؟ ای خداااا...
در جلوی ثنا باز شد و سهیل، سها را پایین گذاشت. ثنا با خنده پرسید: اینجا چه خبره؟
حامی در حالی که از جلویش رد میشد، گفت: بار آخریه که همچو ایثاری می کنم.
آیدا با دهان باز پرسید: پس اون شایعه ها راسته ثنا؟
مریم خندید و گفت: اینا چقدر بامزه ان!
در ماشین باز شد و سما بیرون پرید. به دنبال او سهیل هم پیاده شد و گفت: سما کجا میری؟
هادی و هاشم هم پیاده شدند. سها مانتوی ثنا را کشید و پرسید: دسشویی کجاست؟
سما دستش را از دست سهیل بیرون کشید و گفت: ولم کن گم نمیشم. می خوام با سها برم.
سهیل آهی کشید و پرسید: مگه تو رستوران نرفتی؟
ــ ــ نخیر اونجا فقط دستامو شستم.
ــ ــ ای خدا.
سها با بغض به ثنا نگاه کرد. ثنا ابرویی بالا انداخت و پرسید: به نظرتون می تونم اینا رو ببرم تو دانشگاه؟
سما گفت: من خیلی دوست دارم دانشگاهتونو ببینم.
ثنا خندید و گفت: نه بابا!
مریم گفت: حالا چکار کنیم؟
حامی با یک بطری آب معدنی و چند لیوان یک بار مصرف برگشت و گفت: اِه! شما که هنوز اینجایین! ثنا یه فکری بکن تو رو خدا! اینو که نمی تونم ببرم تو مردونه.
ثنا با خنده گفت: آخه مگه می تونم اینا رو ببرم تو دانشگاه؟
حامی آهی کشید و گفت: من با نگهبان حرف می زنم. بیاین بریم.
سها داشت اشک می ریخت و حامی چانه می زد تا نگهبان راضی شد. ثنا هم در حال دو آنها را به سرویسهای بهداشتی رساند و وقتی بالاخره خسته ولی راضی بیرون آمدند، آیدا خندان جلو آمد و گفت: ثنا قیافت دیدنیه! صد سال بود اینقدر نخندیده بودم!
مریم هم با خنده گفت: ببخشید ها! ولی راست میگه. خیلی بامزه بود. مامان بودن بهت میاد.
ثنا نگاهی به خواهرهایش انداخت و گفت: خواهر بودن بیشتر بهم میاد. بریم بچه ها. الان نگهبان صداش در میاد.
وقتی برگشتند، حامی هنوز داشت از نگهبان عذرخواهی می کرد و قول میداد تکرار نشود.
آیدا گفت: ثنا بیاین ما رو هم برسونین. دلت میاد سوار ماشین بشی، بعد رفیق شفیقت منتظر اتوبوس وایسه؟ نه دلت میاد؟
ثنا شانه ای بالا انداخت و گفت: اگه رو سقف می شینی سوار شو.
در عقب را باز کرد و گفت: سها تو وایسا من سوار شم، بعد بشین رو پای من. سهیل یه کم برو اونورتر. اه سهیل لوس نشو.
حامی گفت: سوار شین بابا. پلیس ببینه دو تا سرنشین جلو دارم گیر میده ها. ثنا می خوای تو بشین جلو، سها رو بگیر رو پات. کمربندم ببند. بهتر از اینه که هادی و هاشم باشن.
سهیل با غیظ گفت: نه بابا! دیگه چی؟
حامی دستهایش را بالا برد و گفت: من تسلیم. منظوری نداشتم. فقط...
سهیل گفت: خیلی خب. ثنا عقب میشینه. من میام جلو. هرچی باشه هیکلم از هادی گنده تره. هادی و هاشم و سما و ثنا عقب باشن. سهام که میشینه رو پای ثنا.
حامی سری تکان داد و گفت: هرچی شما بفرمایین.
هادی خندید و گفت: خوب خرت میره آقا سهیل! دستی به سر ما هم بکش.
حامی به تندی گفت: بشین سرجات بچه.
آیدا از این نمایش از خنده کبود شده بود. در حالی که به زحمت نفس تازه می کرد، بریده بریده گفت: بشینین دیگه. آبرو برای رفیقمون نموند.
مریم دستش را گرفت و گفت: بیا بریم. وایسادی چی رو نگاه می کنی؟ بالاخره راه میفتن.
ــ ــ نه بذار تا آخرشو ببینم.
حامی به موهایش چنگ زد و گفت: سوار میشین یا نه؟ شدیم مضحکه ی مردم.
آیدا با خنده گفت: من غلط بکنم به شما بخندم آقای مشعوف.
ــ ــ فعلاً که غلط یا درست دارین می خندین. سما جلو جات نمیشه. بشین عقب. نخیر. نمیشه رو پای سهیل باشی. بشین سرجات تا عصبانی نشدم. هادی درو ببند. ثنا خواهش می کنم. زودتر...
بالاخره همه سوار شدند. ثنا سها را روی پایش نگه داشت و آیدا در را بست. با تکان دادن دست از هم خداحافظی کردند و حامی راه افتاد.
ثنا غرید: یه جو آبرو تو دانشگاه داشتیم ها!
حامی گفت: بیا و خوبی کن. گفتم حالا که ماشین داریم، دنبال تو هم بیاییم.
سهیل گفت: من که گفتم نمی خواد. خودش با اتوبوس میومد. مثل هرروز.
سها در حالی که سرپا ایستاده بود، گفت: من می خوام برم جلو.
حامی نفس عمیقی کشید و بعد قاطعانه گفت: شکلات میشینی رو پای ثنا، جیکم نمی زنی. من دیـــــــــگه اعصاب ندارم عزیزم!
ثنا سها را در آغوش فشرد و گفت: دختر به این خوبی! چرا دعواش می کنی؟ مگه تقصیر خودش بود؟
حامی گفت: ثنا جان...
سهیل پرسید: چی چی جان؟
حامی آهی کشید و گفت: ثنا خانم همراه ما که نبودی که قضاوت می کنی عزیزم.
سهیل دوباره پرسید: چی چی؟
حامی نگاهی به او انداخت و گفت: جناب خوش غیرت این عزیزم اون عزیزم نیست. کوتاه بیا جانم.
ــ ــ بعد این جانم کدومشونه؟
هادی غش غش خندید و گفت: خوشم اومد سهیل.
حامی در حالی که به شدت اعصابش را کنترل می کرد، باز آه بلندی کشید و گفت: خواهر و برادر دست به دست هم دادین آبروی چندین و چند ساله ی ما رو نابود کنین. بسیار خب. بفرمایین!
سهیل پوزخندی زد و گفت: جرأت داری اعتراض کن.
ــ ــ تو هم یکی به نعل می زنی یکی به میخ دیگه! از اون ور زیر آبمونو می زنی از این ور هوامو داری؟ دستت درد نکنه. هرچه از دوست رسد نیکوست بالاخره.
سما نالید: پس کی می رسیم سینما؟ من خسته شدم.
سهیل گفت: تکیه بده یه چرت بزن. هنوز خیلی مونده.
ــ ــ مگه این هاشم گنده بک میذاره؟
ــ ــ سرتو بذار رو شونه ی ثنا.
ثنا خندید و گفت: سهیل حالا من آدم فروشم یا تو؟ بیا سما جون. سها که داره خواب میره. تو هم سرتو بذار رو این شونم.
حامی پرسید: دیگه شونه نداری؟
سهیل به تندی گفت: نه آقاجان. همین دو تا بود تموم شد. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
حامی خندید و گفت: واسه خودم که نمیگم. اون عقب هنوز دو تا داداش دیگه هم داره.
سهیل با اخم نگاهی به عقب انداخت. بعد آهی کشید و گفت: به هرحال داداش اصلیش منم.
حامی گفت: ما بهش می گیم تنی.
ــ ــ من این حرفا حالیم نیست.
ــ ــ خیلی خب رفیق. کوتاه بیا. همونی که تو میگی.
بالاخره به سینما رسیدند. جای پارک و بلیت خریدن و وارد سینما شدن و خوراکی خریدن و بالاخره توی تاریکی روی صندلیها جا گرفتن و با سهیل کنار آمدن خودش مسائلی داشت خارج از این مقاله!
سها که هنوز خوابش می آمد، پیش حامی رفت تا بخوابد. سما هم کنار سهیل نشسته بود و درباره ی هرچیزی که توی تاریکی می توانست تشخیص بدهد، سؤال می کرد. هادی و هاشم سر موضوعی بحثشان شده بود و چون جرأت نداشتند جلوی حامی سروصدا کنند، همدیگر را با مشت و لگد نوازش می کردند. ثنا هم سعی می کرد کنار بکشد تا از داستان مستفیض نشود. در این بین دو ساعت به سختی گذشت و ثنا حتی نمی دانست اسم فیلمی که آمده بودند، چه بود!
وقتی بیرون آمدند، سها هنوز در آغو*ش حامی خواب بود. هاشم گفت: بریم بستنی بخوریم!
حامی گفت: نترکی بچه! از ظهر تا حالا یکسره داری می خوری!
سما گفت: خان داداش، خواهششش می کنم.
ــ ــ نمیشه. مامان زنگ زد گفت بریم برای سها کاپشن بخریم. کاپشنش نازکه.
هاشم گفت: آخه مگه تا کی اینجاییم؟ داریم میریم دیگه. کاپشن می خواد چکار؟ تازه خوابه. بذاریمش خونه بریم بستنی بخوریم.
ــ ــ نمیشه. ثریاخانم مهمون داره و تا شب نمیریم خونه. میریم کاپشن می خریم و بعدش یه فکری برات می کنم.
سهیل گفت: من که حوصلم سررفته. با سما میریم خونه.
ــ ــ سهیل جان، شما صاحب اختیاری؛ ولی سما دست من امانته و تا شب نباید بره خونه.
سما با ناراحتی گفت: من که سر و صدا نمی کنم.
ثنا گفت: بچه ها خسته شدن. من واسطه میشم. عیبی نداره. بریم خونه.
حامی گفت: تو و سهیل اگه خسته این می رسونمتون. ولی بچه ها نه. سما شهربازی چطوره؟ یه جایی رو سراغ دارم عالی! فقط نشونیشو باید زنگ بزنم بپرسم.
ثنا نگاهی به حامی انداخت. واقعاً خسته بود. دلش نیامد او را تنها بگذارد. گفت: من نشونی رو بلدم. سوار شین.
ــ ــ اول باید کاپشن بخریم. لباس بچه هم سراغ داری؟
ــ ــ خوب و بدشو نمی دونم. ولی چند جا رو دیدم. بیاین بریم.
چند ساعت بازی و جیغ کشیدن و سر و صدا توی مجموعه ی سرپوشیده حسابی خسته شان کرده بود. بالاخره آخر شب به خانه رسیدند. بچه ها دیگر نای حرف زدن نداشتند. همگی به رختخواب رفتند و بیهوش شدند.
صبح روز بعد استاد وارد کلاس شد، اما حامی هنوز نیامده بود. آیدا نگاهی به صندلی خالیش انداخت و
پرسید: ببینم دیشب با بچه ها دست جمعی سرشو کردین زیر آب؟
ثنا پوزخندی زد و گفت: نه آخر بار که ما رو رسوند زنده بود.
گوشیش را درآورد و نوشت: خواب موندی؟
این بار یادش مانده بود اول گوشی را در حالت سکوت بگذارد. حامی جواب داد: نه. مُردم. چه خبره؟ خیلی
جام خالیه؟
ــ ــ نمی دونستم روحها هم پیام میدن. خبری نیست. به اندازه ی یه هیکل دو متری جات خالیه.
ــ ــ حاجی هیچوقت گفته خیلی بانمکی؟
ــ ــ حاجی هر تعریفی که فکرشو بکنی از دخترش می کنه.
ــ ــ اون که البته. شب بخیر. من هنوز خوابم میاد. دیشب این پسره تا صبح خرناس کشید نخوابیدم.
ــ ــ پسره اسم زنته؟
ــ ــ اوهوی من حامیم نه حاجی!
ــ ــ مؤدب باش!
ــ ــ چشم. معذرت می خوام. حالا میشه بخوابم؟
ــ ــ باشه. شب بخیر.
دیگر جوابی نیامد. ثنا آهی کشید و به گوشی خیره شد. صدای استاد او را از جا پراند: خانم میلادی اگر
مسیج بازیتون تموم شده، میشه این سؤال رو جواب بدین؟
ثنا لب به دندان گزید و به تخته نگاه کرد. سؤالی نوشته نشده بود. ظاهراً استاد چیزی پرسیده بود که او
نشنیده بود. به آرامی گفت: معذرت می خوام استاد. سؤالتونو متوجه نشدم.
ــ ــ منم جوابتونو متوجه نشدم. وقتی از نمره ی میدترمتون کسر شد، یاد می گیرین که سر کلاس جای
تفریحات شخصی نیست.
یکی از پسرها پرسید: تفریحات گروهی چی؟
استاد به تندی گفت: از نمره ی شما هم کسر میشه.
ــ ــ من ولی استاد...
ــ ــ حرف نباشه.
بقیه ی درس به کندی گذشت. ساعت بعد هم حامی نیامد. آیدا راست می گفت. کلاس بدون حامی صفا
نداشت. ثنا کم کم با دیدن جای خالیش بغض می کرد. ساعتها بدجوری کند و یک نواخت پیش می رفتند.
ساعت دو و نیم بود که بالاخره درس تمام شد و نزدیک چهار بود که خسته و گرسنه به خانه رسید. نهار هم
نخورده بود. دل و دماغش را نداشت.
وارد خانه که شد، از سکوت سنگین ترسید. نگاهی به اطراف کرد. خبری نبود. بی سروصدا وارد شد.
مامان خواب بود. بقیه هم خانه نبودند. به حیاط برگشت و شماره ی حامی را گرفت.
حامی انگار از خواب پریده بود. خسته و پکر جواب داد: جانم؟ سلام.
ــ ــ سلام. ببخشید بیدارت کردم.
ــ ــ بیدارم. یه خورده ناخوشم.
ــ ــ ای وای چی شده؟ دیشب سرما خوردی؟
ــ ــ نه بابا چیزیم نیست. دارم وسایلمو جمع می کنم. یکی دو روزی میرم قشم. راستی مامان گفت از قول
خودش و بچه ها ازت خداحافظی کنم. یهویی راه افتادن، نشد ازت خداحافظی کنن
ــ ــ چی شده حامی؟ جون به لبم کردی!
ــ ــ مادربزرگم... گفته بودم مریضه... رفت...
ــ ــ وای خدا... تو که گفتی بهتره!
حامی با بغض گفت: نمی دونم. معذرت می خوام. نمی تونم حرف بزنم. فعلاً خداحافظ.
ــ ــ ولی من باید باهات حرف بزنم حامی! قبل از این که بری.
ــ ــ فرصتی نیست. هروقت تونستم زنگ می زنم.
ــ ــ می خوام ببینمت.
ــ ــ برمی گردم ثنا. اگه عمری بود.
ــ ــ برگرد. منتظرتم.
ــ ــ ممنون. میام. خداحافظ.
ــ ــ خداحافظ...
ثنا قطع کرد و با بغض به روبرو خیره شد. هوا سرد بود. لرز کرد. با شانه های فرو افتاده به اتاق برگشت
و نگاهی به مامان انداخت. هنوز خواب بود. به اتاقش رفت. بابا یک یادداشت خداحافظی جلوی آینه اش راش
گذاشته بود. نگاهی به یادداشت انداخت. اشکش روی کاغذ فرو چکید. کاغذ را روی میز رها کرد و کلافهلب
تخت نشست. معده اش چنگ شده بود و درد می کرد. یادش آمد که نهار نخورده است. بی حوصله لبا عوض
کرد و دست و رویی شست. مامان بیدار شده بود. ثنا سلامی کرد و به آشپزخانه رفت. اما میلی به خوردن
نداشت. کمی آب نوشید و برگشت.
مامان روی تخت نشسته بود. آهی کید و گفت: مرضیه گفت ازت خداحافظی کنم.
ثنا روی مبل نشست و گفت: بله... حامی گفت.
ــ ــ بیچاره به خاطر من مادرشو ول کرد. خیلی عذاب وجدان دارم. کاش نیومده بود. دلم براش می سوزه.
نتونست با مادرش خداحافظی کنه
ثنا زانوهایش را در آغوش گرفت و اجازه داد اشکهایش بی صدا جاری شوند. مامان دوباره گفت: کاش اقلاً
حالم خوب بود، می تونستم جبران کنم. برم یه کم کمکش باشم. بنده خدا این همه اینجا زحمت کشید. میگم
نا... من میرم خونه ی مامان اینا... تو بیا یکی دو روز برو پیششون.
در باز شد و سهیل با اخمهای دره وارد شد. سلامی کرد. کیف مدرسه اش را کناری انداخت و نشست.
پرسید: چه خبر؟
:
دارم به ثنا میگم اگه بلیت پیدا کنه، پاشه بره یکی دوروزی پیششون باشه. من میرم خونه مامان اینا.
ــ ــ بلیت هواپیمام هست. منم میرم.
ثنا با تعجب پرسید: تو هم میای؟
ــ ــ خب آره. هم فاله هم تماشا. سمام خوشحال میشه.
ثنا با حرص نفسش را بیرون داد. سهیل از جا برخاست و پرسید: برم آژانس؟
مامان گفت: از تو کیف من پول بردار برو.
ثنا گفت: بذار یه تحقیقی بکنم ببینم حامی با چی داشت میرفت.
ــ ــ شماره بده خودم بهش زنگ می زنم.
ثنا پوزخندی زد و سرش را تکان داد. گوشی را به طرف او گرفت و شماره را نشانش داد. سهیل گوشی را
گرفت و نگاهی کرد. بعد دکمه را فشار داد.
ثنا خندید و گفت: خسیس!
سهیل ابرویی بالا انداخت و گفت: نخیر. می خوام ببینم چه جوری جوابتو میده. میذارم رو بلندگو مامانم
بشنوه.
ــ ــ دیگه داری شورشو در میاری سهیل.
صدای حامی به گوش رسید. رسمی و جدی گفت: بله؟
سهیل گفت: ثنا هستم آقاحامی.
ــ ــ سهیل جان من ده دقیقه دیگه باهات تماس می گیرم.
این را گفت و قطع کرد. سهیل نگاهی به گوشی انداخت و گفت: اککهی! داشتیم حرف می زدیم. تازه
باورش نشد من تو ام!
ثنا گوشی را از دست او گرفت و گفت: صدای من اینقدر قیس قیسی و مزخرف نیست.
ــ ــ صدای من قیس قیسیه؟
ــ ــ نه پس صدای من!
ــ ــ صدای اون پسره هادی از من خیلی بدتره!
ــ ــ سهیل چی رو با چی قاطی می کنی؟ تازه صدای هادی هنوز از تو بهتره. یه کم صافتر شده.
ــ ــ ولی اون یک سال از من کوچیکتره.
ثریاخانم گفت: تمومش کنین بچه ها. بسه دیگه. هی باید بهم بپرین؟ کی می خواین بزرگ بشین؟
هنوز داشتند برای هم خط و نشان می کشیدند که گوشی ثنا زنگ خورد. سهیل به تندی گفت: بذارش روی
بلندگو.
ثنا با اخم گفت: آیدائه. ببین.
ــ ــ بگو زود قطع کنه. ما منتظر یه تلفنیم. بگو بعداً باهاش تماس می گیری.
ــ ــ اه سهیل! اذیت نکن.
دکمه ی سبز را زد و گفت: سلام آیدا.
ــ ــ سلام. خوبی؟ پوسیدی تو خونه. میای با مریم بریم خرید؟
ــ ــ نه راستش... الان خیلی کار دارم. باشه برای بعد.
ــ ــ لوس نشو ثنا. باید بیای.
ــ ــ الان نمی تونم بیام.
سهیل سرش را جلو آورد و گفت: آیداخانم لطفاً اصرار نکن.
ثنا او را پس زد و روی مبل نشست. هنوز داشت با آیدا حرف می زد که حامی به سهیل زنگ زد. سهیل
برنامه ی سفرشان را برایش توضیح داد. گوشی را هم روی بلندگو گذاشته بود و نمی گذاشت ثنا صدای آیدا
را به راحتی بشنود. پس ثنا قطع کرد و شنید که حامی می گفت: من تو فرودگاهم. تحقیق می کنم اگه بلیت
بود براتون می گیرم. پرواز دو ساعت تاخیر داره. اگه زود بیاین می رسین.
ثنا با عجله مشغول جمع کردن وسایل خودش، مادرش و سهیل شد. سهیل هم چون از این سفر خوشحال
بود، همکاری خوبی داشت و اتفاقاً داشت کمک می کرد. کمی بعد حامی زنگ زد و گفت برایشان بلیت گرفته
است و باید هرچه زودتر خودشان را به فرودگاه برسانند.
سهیل آژانس گرفت. اول مامان را به خانه ی مامان بزرگ رساندند و بعد خودشان راهی فرودگاه شدند.
تشریفات پرواز با عجله انجام شد و بالاخره وقتی توی هواپیما نشستند، سهیل آهی کشید و گفت: نزدیک بود
به دمش آویزون بشیم ها!
ثنا با دلخوری گفت: تو هم عجب سرخوشی! یه نفر مرده! ما داریم برای تسلیت میریم. می فهمی؟
ــ ــ آره یه چیزایی می فهمم.
حامی پیش آمد و کنار سهیل نشست. سهیل نگاهی به او انداخت و گفت: مگه تو زودتر کارت پرواز نگرفته
بودی؟ اینجا چکار می کنی؟
ــ ــ جامو با کناریت عوض کردم. عیبی داره؟
ــ ــ البته. سر تاپاش عیبه.
ثنا عصبانی گفت: سهیل بس کن. تو که وسط نشستی. دیگه دعوات سر چیه؟
سهیل نگاهی به او انداخت و گفت: آخه اگه یه قول و قراری بود یه حرفی. الان چکارست دقیقاً؟
ــ ــ ناپسری بابا. میشه حرف نزنی دیگه؟
ــ ــ نخیر نمیشه.
ــ ــ سهیل!
حامی که از فوت مادربزرگش دمغ بود، با چهره ای درهم گفت: آروم باش ثنا. من باید ناراحت بشم که
نمیشم. شاید اگه من جای سهیل بودم، برخوردم از این بدتر بود.
سهیل با اخم گفت: نخیر. شما دیپلمات تر از این حرفایی که مستقیم حرفتو بزنی. قشنگ طرفو دور می زدی
و سرشو می کردی زیر آب، همچین که نفهمه از کجا خورده! فقط وقتی به خودش میومد که کاملاً از گود
خارج شده بود. حیف که من بلد نیستم.
حامی گفت: خیلی منو دست بالا می گیری سهیل جان. واقعاً اینقدر قابلیت تو وجود من هست؟ بی صبرانه
منتظرم یه خواستگار واسه سما پیدا بشه که ببینم چه جوری سرشو زیر آب می کنم!
سهیل مثل ترقه از جا پرید و گفت: بی غیرت عوضی! سما غلط می کنه قبل از بیست سالگی فکر شوهر
باشه. یادت باشه که اون خواهر منم هست.
حامی بالاخره از لفاف غم و غصه اش بیرون آمد و به قهقهه خندید. طوری که نمی توانست جوابی به سهیل
بدهد. بالاخره سهیل حوصله اش سر رفت و با اخم گفت: من شوخی نکردم.
حامی دستی به پشت او زد و گفت: ولی من شوخی کردم. ضمن این که سما شکر خدا هم پدر داره هم
مادر. من و تو کاره ای نیستیم.
ــ ــ ولی من خوشم نمیاد زود شوهرش بدن. مثل مامانت بدبخت میشه. اصلاً درست نیست. اون هنوز بچه
است. باید از زندگیش لذت ببره. اون...
حامی گفت: یواش. پیاده شو باهم بریم سهیل جان. خواستگار کجا بود؟ کی خواست شوهرش بده؟ سما
تازه نه سالشه. چه خبره گرد و خاک کردی؟
سهیل تهدید کرد: ثنا رو هم به تو نمیدم.
حامی سری تکان داد و گفت: من فعلاً قصد ازدواج ندارم.
سهیل که کم آورده بود با حرص رو گرداند. حامی هم پشتی صندلی اش را کمی عقب برد و در سکوت به
سقف چشم دوخت. ثنا اینقدر عصبانی بود که فقط از پنجره به بیرون خیره شده بود که بحث تمام بشود. بعد
از چند دقیقه سکوت رو گرداند. سهیل داشت با گوشیش بازی می کرد. حامی همچنان به سقف نگاه می کرد
و یک قطره اشک گوشه ی چشمش را تر کرد. دل ثنا ریش شد. بغض کرد. حامی با سر انگشت اشکش را
سترد و چشمهایش را بست.
بالاخره هواپیما در فرودگاه قشم به زمین نشست. پیاده شدند و بعد از گرفتن بارها، حامی تاکسی گرفت و
نشانی را داد.
ثنا با نگرانی به مناظری که از پیش چشمش رد می شدند چشم دوخته بود. نمی دانست با چه استقبالی روبرو
می شوند. پریشان بود. حتی فرصت نشده بود برای بچه ها سوغاتی بخرد. با نگرانی به حامی نگاه کرد و
گفت: اینقدر با عجله اومدیم که هیچی برای بچه ها نخریدم. بگو یه جا نگه داره، من دست خالی نیام.
حامی اخمی کرد و گفت: هیچکس تو این موقعیت توقع سوغاتی نداره. لطف کردی که اومدی.
ــ ــ بچه ها که تقصیری ندارن. بذار یه چیز کوچیک براشون بگیرم.
ــ ــ وقت برای هدیه دادن بسیاره. من الان عجله دارم. تا همینجاشم دیر شده.
ثنا آهی کشید و دیگر چیزی نگفت. بالاخره رسیدند. توی یک کوچه ی خاکی پیاده شدند. بوی دریا هوا را پر
کرده بود. حامی کلید انداخت و یک در گاراژی را باز کرد. رو به ثنا کرد و گفت: بفرمایید.
ثنا از فرط نگرانی زیر لب دعایی خواند و قدم توی حیاط کوچک گذاشت. نگاهی به اطراف انداخت. تک
درخت نخلی توی باغچه بود. گوشه ی حیاط چند دوچرخه در اندازه های مختلف افتاده بودند.
سهیل هم وارد شد و با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت. شانه ای بالا انداخت و گفت: لابد کسی خونه
نیست، نه؟
اما همان موقع در باز شد و سما در حالی که به حیاط می دوید، داد زد: سهیل! تو اینجا چکار می کنی؟
و در آغو*شش پرید. حامی خنده اش را فرو خورد و گفت: سهیل کمال همدردیم رو باهات ابراز می کنم.
هی کوچولو! یه سلام می کردی بعد اینطوری سهیل جونتو تحویل می گرفتی بد نبود ها! با تو ام. سلامت
کو؟
سما سر بلند کرد و گفت: سلام. سلام ثنا! چه خوب کردین اومدین. بیاین تو. مامان خونه نیست. من و سها
تنهاییم. نذاشتن من برم همراشون. یعنی گفتن باید پیش سها بمونم.
باهم وارد شدند. حامی به آشپزخانه رفت و ظرف میوه ای تدارک دید. ثنا به دنبالش رفت و گفت: تو این
موقعیت لازم نیست پذیرایی کنی.
حامی بدون این که نگاهش کند، گفت: به اسیری که نیاوردم. مهمونین. یه گلویی تازه کنین. منم برم ببینم چه
کاری از عهدم برمیاد.
ــ ــ منم باهات میام.
ــ ــ نه یه کم استراحت کن بعد بیا. راه دوری نیست. همین سر کوچه اس. از سما بپرس نشونت میده.
سها خواب آلود و با موهای پریشان وارد آشپزخانه شد و گفت: سلام کاکایی... کی اومدی؟
حامی سر پا نشست. در آغو*شش کشید و او را روی زانویش نشاند. با لبخند گفت: علیک سلام شکلات
خوشمزه. ببین کی رو آوردم! بمون پیش ثناجون من باید برم بیرون؛ ولی زود برمی گردم.
ــ ــ برام شکلات می خری؟
ــ ــ برات شکلاتم می خرم.
موهایش را با دست بهم ریخت و او را زمین گذاشت. برخاست و آه کوتاهی کشید. سها لیوانی برداشت و
گفت: آب می خوام.
حامی برایش آب ریخت.
در باز شد و صدای بابا توی خانه پیچید: سما؟ سمای بابا، کاکا رسید؟
حامی به هال رفت. اما ثنا خجالت کشید. نمی دانست چطور باید با پدرش روبرو بشود. حامی گفت: سلام.
ــ ــ سلام. راحت اومدین؟ مشکلی که پیش نیومد؟
ــ ــ نه خدا رو شکر. خوب بود.
ــ ــ همه دارن جمع میشن. باید بریم برای تشعیع.
ــ ــ الان میام.
ــ ــ گوشی ثنا خاموشه. خونه هم جواب نمیدن. نگرانم. خدا کنه حال ثریا بد نشده باشه. تو خبری نداری؟
ــ ــ بی خبر نیستم.
ثنا با تردید از آشپزخانه بیرون آمد و آرام گفت: سلام.
پدرش با تعجب گفت: سلام باباجون. اینجا چکار می کنی؟
ــ ــ مامان گفت بیام کمک مرضیه جون. سهیلم اومده. نمی دونم کجاست.
اما همان موقع سهیل در حالی که دستهایش را خشک می کرد، وارد اتاق شد و خیلی عادی گفت: سلام بابا.
سما از توی اتاقش صدا زد: سهیل بیا، بازیش لود شد. زدم دو نفره.
بابا با تعجب پرسید: مطمئنی مامانت شما رو فرستاد؟
ثنا سری به تایید تکان داد و گفت: ناراحت شده بود. گفت میره خونه مامان جون که ما بتونیم بیاییم. زیاد
نمی مونیم. فوقش یکی دو روز.
ــ ــ من نگران موندنتون نیستم. خونه ی خودتونه. خوش اومدین. حامی یه زنگ به مامانت بزن، بگو ثنا پیش
بچه ها هست، نگران نباشه.
ــ ــ با مامان از فرودگاه صحبت کردم. بریم.
ثنا با تردید پرسید: من نیام؟
بابا گفت: نه عزیزم. خونه باشی خیالم راحتتره. البته زحمتت میشه. ولی بچه ها تنها نباشن بهتره. مراسم
که تموم شد، میگم حامی براتون شام بیاره.
ــ ــ نه بابا این چه حرفیه؟ من اومدم کمکتون باشم.
ــ ــ متشکرم عزیز دلم.
گونه اش را سریع بو*سید و با حامی بیرون رفتند. ثنا نگاهی به اطراف انداخت. اهل خانه همان روز صبح
رسیده بودند. همه جا بهم ریخته و نامرتب بود. چمدانهای باز نشده، لباسهای کثیف، خانه ی شلوغ...
ثنا با وجود خستگی مشغول جمع و جور کردن شد. این قدرها را به مرضیه مدیون بود.

دو روز گذشت. برخورد خانواده ی مرضیه با ثنا و سهیل خیلی خوب و راحت بود. البته همه غمگین و عزادار بودند، اما هیچکس برخورد بدی با آنها نکرد. ثنا سعی می کرد در همه حال به مرضیه کمک کند. سهیل هم با سما سرگرم بود. با هادی و هاشم هم روابطش بهتر شده بود و دیگر مقابلشان جبهه نمی گرفت.
آن شب بعد از این که شام را با خانواده ی مرضیه در خانه ی پدرش خوردند، به خانه برگشتند. بچه ها با سروصدا برای خواب آماده می شدند و مرضیه هم مشغول رسیدگی به آنها بود. حامی داشت به اتاقش می رفت که ثنا جلو رفت و با زمزمه گفت: حامی؟
ــ ــ جانم؟
وقتی برگشت زبانش قفل شد. هنوز هم طاقت دریای نگاهش را نداشت. دلش می خواست بنشیند و زارزار گریه کند. به سختی نفس عمیقی کشید و گفت: درست نیست تو این موقعیت اینو بگم ولی... من باید برم.
حامی تبسمی کرد و گفت: تو که منو ترسوندی دختر! یعنی چی درست نیست تو این موقعیت اینو بگی؟ تا همینجا هم خیلی لطف کردی. اصلاً برنامت هم بیشتر از دو روز نبود. برای اولین پرواز بلیت می گیرم.
به دیوار تکیه داد و در حالی که متبسم نگاهش می کرد، افزود: هرچند برام سخته. هرچی پیشتر میره، سختتر میشه. من تا آخر هفته هستم. از همین حالا حاضرم به خاطر این چند روز ندیدنت زمین و زمان رو بهم بدوزم.
ثنا لبخندی زد. با ضعف کنار حامی به دیوار تکیه داد و در حالی که به سختی نگاهش را از او برمی گرفت، گفت: مامان راضی میشه. اگه راضی نبود منو باهات راهی نمی کرد.
ــ ــ کار و زندگی من قشمه.
ثنا با ناراحتی گفت: ولی من نمی تونم مامان رو ول کنم. بابا هم که نیست. سهیلم هنوز بچه اس.
ــ ــ چهار سال دیگه چی؟ ما فعلاً داریم اونجا درس می خونیم اگه خاطرت باشه.
ثنا خندید و پرسید: آخه الان وقت این حرفاس؟
ــ ــ نه واقعاً! برو بخواب. خسته ای. سر پا نگهت داشتم.
ثنا اخم کرد و رو گرداند. حامی خندید و پرسید: دیگه چیه؟
بابا وارد راهرو شد و پرسید: شماها چرا نمی خوابین؟
ثنا با بیحالی از دیوار جدا شد و گفت: داشتم می رفتم بخوابم. امدم بگم حامی برام بلیت بخره.
بابا با تعجب پرسید: به این زودی داری میری؟ هنوز کنار دریا هم نرفتی!
ــ ــ انشاالله سفر بعد. باید برم. هم دانشگاه دارم هم مامان تنهاست.
ــ ــ دفعه ی بعد زودتر بیا.
ــ ــ حتماً. مامان راضی باشه، چرا که نه...
بابا لبخندی زد و گفت: خونه ی خودته.
ثنا خندید. به آشپزخانه رفت. مرضیه مشغول مرتب کردن اطراف آشپزخانه بود. با دیدن او لبخندی زد و گفت: حسابی این دو روزی به زحمت افتادی.
ــ ــ نه بابا چه زحمتی؟ کاش میشد بیشتر بمونم. ولی باید برم.
ــ ــ محبت کردی که اومدی.
ــ ــ خواهش می کنم.
لیوانی آب خورد و خواست کمکی بدهد، اما مرضیه نگذاشت. حامی وارد آشپزخانه شد و دستگاه قهوه فرانسه را روشن کرد. مرضیه با اخم گفت: چه وقت قهوه خوردنه؟ خوابت نمی بره!

حامی با خونسردی گفت: من فقط وقتی عصبی باشم خواب نمی رم
ــ ــ که اونم کم پیش میاد. بچه تو رو توپ تکون میده که میگی وقتی عصبی میشم؟
ــ ــ توپ قلقلی که نه... ولی بالاخره منم آدمم دیگه.
ــ ــ نه بابا!
از بالای فنجان نگاهی به ثنا که هنوز ایستاده بود، انداخت و گفت: یه آدم دلباخته.
ــ ــ اوهوی! مهمونه. چشماتو درویش کن! تازه خوبه خونه ی باباشه! هرچی از دهنت درمیاد میگی؟
ــ ــ مادر من تکلیف منو مشخص کن. آدم خونه ی باباش که مهمون نمیشه! خونه ی باباشه. منم که حرف بدی نزدم.
ــ ــ تو آدم بشو نیستی!
ــ ــ نه.
ــ ــ واسه حیوانات زن نمی گیرم. برو بگیر بخواب.
ــ ــ دهه مامان! می خوای ضایع کنی اقلاً بذار ثنا بره بعد!
مرضیه خندید و گفت: مگه تو از رو هم میری؟
حامی با چشمهای خندان الکی اخم کرد و گفت: بالاخره خوش ندارم بفهمه چه جونوری هستم!
ثنا غش غش خندید. بابا وارد آشپزخانه شد و پرسید: اینجا چه خبره؟ حامی چی شده که جونوری؟
مرضیه گفت: حاجی بفرما تحویل بگیر. خوبه خجالت نمی کشه. تو روی منِ عزادار وایساده خواستگاری می کنه.
حامی با تعجب پرسید: من خواستگاری کردم؟
ــ ــ پس چکار کردی؟ بذار کفن مامانم خشک بشه، چشم زنم برات می گیرم.
ــ ــ خانمت چی میگه حاجی؟
ــ ــ چی بگم؟ شما دو تا که بهم بیفتین دیگه معلوم نیست به چه زبونی صحبت می کنین.
جلو آمد. فنجان قهوه ی حامی را گرفت. جرعه ای نوشید و گفت: اَه این زهرماریا چیه تو می خوری؟
ــ ــ جسارته ها. ولی از آب حوضی که شما می خورین بهتره.
ــ ــ از اینا بخوری دختر بهت نمیدم ها!
حامی به سرعت فنجانش را توی ظرفشویی خالی کرد و پرسید: نخورم چی؟
بابا خندید و پرسید: حالا کی داره خواستگاری می کنه؟
بعد با محبت به ثنا که داشت از خجالت آب میشد نگاه کرد. بعد از چند لحظه گفت: روز قبل از این اتفاق با ثریا حرف زدم. راضی شده بود. تا حالا هم بیشتر نگرانیش این بود که تو رو چه جوری به خونوادش معرفی کنه. حالا که همه می شناسنت، مشکل اصلیش حل شده بود. میموند گرفت و گیر ته دلش که اونم تموم شده. اگه نشده بود محال بود راهیش کنه، اونم با تو... دیگه حالا می مونه نظر خود ثنا. بشینین باهم حرف بزنین. به قول معروف سنگاتونو وا بکنین تا ببینیم چی میشه.
حامی حیرت زده به پدر ثنا خیره شد. ماتش برده بود. مرضیه دستش را جلوی صورتش تکان داد و گفت: هی کجایی شاه داماد؟
حامی با تردید پرسید: مامان شنیدی؟
ــ ــ من قبلاً شنیده بودم.
ــ ــ پس چرا به من نگفتی؟
حاجی پیش آمد و گفت: فرصتش پیش نیومد...
ــ ــ حاجی من... حاجی...
به سختی نفس می کشید. بابا با ملایمت تبسم کرد و گفت: بشین.
صندلی آشپزخانه را برایش پس کشید. خودش هم نشست. با تبسم رو به ثنا کرد و گفت: تو هم بشین باباجون.
مکثی کرد تا ثنا و مرضیه بنشینند. بعد آرام شروع به صحبت کرد: یکی دو ماه باهم صحبت کنین. آشنا بشین. با عجله تصمیم نگیرین. همدیگه رو بشناسین. توقعاتتونو بهم بگین. زندگی مشترک الکی نیست. اشتباهی که من کردم گرون تموم شد...
حامی نفسی تازه کرد و سری به تایید تکان داد. حاجی ادامه داد: من برای ثنا پدری نکردم. حامی بهم قول بده اگه به توافق رسیدین، همسر و پشتیبان خوبی براش باشی.
ــ ــ بهتون قول میدم که همه ی سعیمو بکنم.
ــ ــ من به تو مثل چشمام اعتماد دارم. بزرگت کردم.
ــ ــ پدری کردین برام.
ــ ــ نقل این حرفا نیست. من کاری غیر از روال عادی زندگیم نکردم. هرچند زندگیم به خاطر اشتباهم غیرعادی بود. ولی حالا همه ی این حرفا گذشته. شما کاری نکنین که پشیمون بشین. با حوصله سنگاتونو وا بکنین. در مورد همه چی حرف بزنین. از چیزای درشت مثل مهریه و جای زندگی، تا ریز به ریز علایق و سلیقه هاتون.
حامی که اعتماد بنفسش را باز یافته بود و دوباره همان قیافه ی خونسرد جدی همیشگی را داشت، با آرامش گفت: در مورد محل زندگی که من بعد از درسم برمی گردم. مهریه هم درباره ی چیزی که ندارم، قول نمیدم. یه آپارتمان دارم همونو مهر می کنم.
بابا سری تکان داد و گفت: من حرفی ندارم. خودتون می دونین.
بعد دستهایش را روی میز گذاشت و در حالی که برمی خاست، گفت: فقط بازم میگم که عجله نکنین.
حامی گفت: چشم.
مرضیه هم برخاست. دستی روی شانه ی ثنا کشید، گونه اش را با محبت بوسید و به دنبال بابا از آشپزخانه خارج شد. حامی با نگاه بدرقه شان کرد. ثنا از خجالت داشت آب میشد. دلش می خواست اینقدر قدرت داشت که برخیزد و بگریزد؛ اما انگار به صندلی چسبیده بود. به سختی نفس می کشید و نمیتوانست حرکتی بکند.
حامی بالاخره نگاهش را از در برگرفت و به او نگاه کرد. نگاهش را تا روی میز سُر داد. دست برد و دست ثنا را که داشت لبه ی میز را می فشرد، آرام گرفت. ثنا به سرعت دستش را پس کشید.
حامی تبسمی کرد و گفت: آروم باش. چرا اینقدر بهم ریختی؟
ثنا عصبی گفت: نه که تو آروم بودی! داشتی پس میفتادی.
حامی کمی به جلو خم شد و آرنجهایش را روی میز گذاشت. با لبخند گفت: جا خوردم. خودمو برای مبارزه ی طولانیتری آماده کرده بودم.
ثنا پوزخندی زد و گفت: گمونم مامان از هیکلت ترسید.
حامی خندید و گفت: شاید... خب حالا چه حرف جدی ای بزنیم؟
ــ ــ نمی دونم. من که هنگ کردم. اصلاً نمی فهمم چی شد. مامان به خاطر این داستان سکته کرد؛ حالا رضایت داده؟
ــ ــ یه مجلس منو دیده خوشش اومده.
ــ ــ تو خوش اومدن داری آخه؟
ــ ــ دست شما درد نکنه.

ثنا بی حال به پشتی صندلی تکیه داد و نالید: اصلاً نمی فهمم.
حامی با تردید پرسید: ببینم... تو ناراحتی؟
ثنا به تندی نگاهش کرد و گفت: ناراحت؟ نه ناراحت نیستم. گیج شدم. نمی فهمم.
ــ ــ چی رو نمی فهمی؟
ــ ــ نمی دونم. کاش میشد برم کنار دریا...
ــ ــ الان برو بخواب. طلوع صبح می برمت.
ــ ــ واقعاً؟
ــ ــ به نظر میاد دارم شوخی می کنم؟
ــ ــ ممنونم.
ــ ــ خواهش می کنم. پاشو خواب نمونی.
ــ ــ تو اگه خوابت میاد برو. من فکر نمی کنم امشب بتونم بخوابم.
ــ ــ پس حرف می زنیم.
ــ ــ باشه. بگو...
حامی به پشتی صندلیش تکیه داد. دستهایش را روی میز بهم گره زد و گفت: همونطور که گفتم بعد از درسم برمی گردم اینجا. کارم اینجاست و یه آپارتمانم دارم که اگه خدا بخواد سر عقد به نامت می کنم.
ثنا خیلی نمی شنید که او چه می گوید. به دستهای بزرگش خیره شده بود و فکر می کرد چقدر خوب است که از حمایت صاحب این دستها برخوردار است. حامی با آرامش شرایطش را شرح می داد و ثنا همانطور به دستهایش نگاه می کرد. تا این که حامی پرسید: ثنا می شنوی چی دارم میگم؟
ثنا با کمی دست پاچگی نگاهش را از دستهایش برگرفت و گفت: آ ... آره می شنوم. داشتی درباره ی کارت حرف می زدی.
بعد با حالتی پوزش خواهانه دستش را روی دستهای حامی گذاشت. حامی تبسمی کرد و هر دو دست او را بین دستهایش گرفت و گفت: چرا می ترسی؟ بازخواستت که نکردم!
ثنا لبخندی زد و بعد بغض کرد. خودش هم نفهمید چرا ناگهان اشکهایش جاری شدند. سرش را روی دستهای خودش و حامی گذاشت و اجازه داد اشکهایش بی صدا بریزند. حامی یکی از دستهایش را آزاد کرد و کمی صورت او را بالا گرفت. با نگرانی پرسید: چی شد؟
ثنا با بغض گفت: نمی دونم.
ــ ــ من حرف بدی زدم؟!
ــ ــ نه من اصلاً نمی شنیدم تو چی میگی.
ــ ــ به چی فکر می کردی؟
ــ ــ به این که چقدر دستاتو دوست دارم.
حامی آهی از سر آسودگی کشید و پرسید: حالا این گریه کردن داره؟
ــ ــ هنوز باورم نمیشه.
ــ ــ جفت دستای من مال تو. حالا میشه درباره ی آینده صحبت کنیم؟
ــ ــ کلی وقت داریم که حرف بزنیم.
ــ ــ می خوای بری بخوابی؟
ــ ــ نه.
ــ ــ پس حرف می زنیم. خب حالا تو بگو. برنامت چیه؟
ثنا که گریه کردن را فراموش کرده بود، با بی حوصلگی گفت: من برنامه ای ندارم.
ــ ــ ثنا خواهش می کنم. من به حاجی قول دادم. باید حرفامونو بزنیم. تو بعد از درست می خوای چکار کنی؟
ــ ــ خب لابد برم سر کار.
دست حامی را محکم فشرد. حامی لبخندی زد و گفت: بسیار خب. ولی باید درباره ی محیط کارتم باهم صحبت کنیم. نگران نباش. زیاد سخت نمی گیرم.
ــ ــ نگران نیستم. خودم با محیطی که توش احساس امنیت نکنم مشکل دارم. خیالت راحت. به این راحتی انتخاب نمی کنم.
.
.
.
.
.
تا خود صبح حرف زدند. هربار که ثنا حوصله اش از بحث جدی سر می رفت و به شوخی می زد، حامی با صبوری گوش میداد و باز به حالت رسمی برمی گشت. حتی وقتی با ماشین تا کنار دریا رفتند و طلوع را تماشا کردند، هنوز حامی داشت شرایط مختلفی که ممکن بود باعث بحثهای زندگی مشترک بشود را مطرح و حل می کرد. ثنا همانطور که غرق شگفتی زیبایی طلوع خورشید از ورای آبها بود، بی حوصله پرسید: حامی نمی خوای تمومش کنی؟ تا سی سال آینده رو شرح دادی. دیگه هیچ نکته ی نگفته ای نمونده.
حامی بالاخره به شوخی گرفت و پرسید: به نظرت سی امین سالگرد ازدواجمونو جشن خانوادگی بگیریم یا یه مهمونی دوستانه ی بزرگ؟!
ثنا پوزخندی زد. سرش را روی شانه ی حامی گذاشت و گفت: به نظرم مردم فکر کنن چقدر اینا خودشیفته ان هی واسه خودشون جشن می گیرن و نوشابه باز می کنن.
حامی او را به خود فشرد و گفت: چرا که نه؟! شایدم یه سفر دو نفره ی عالی بریم. هوم؟
ــ ــ آره سفر بهتره. مهمونی رو بعدش می دیم. ظرفاشم تو میشوری.
حامی بوسه ی نرمی روی موهای او گذاشت و گفت: گفتم که ماشین ظرفشویی می خرم.
ــ ــ خب خودت بذار تو ماشین.
ــ ــ به نظرت سی سال دیگه ماشین ظرفشوییا چه شکلین؟
ــ ــ به نظرت سی سال دیگه من زنده ام؟
ــ ــ اه نفوس بد نزن! البته که زنده ای! شاید ظرفا رو بدیم ربات بذاره تو ماشین.
ــ ــ باید برام یه ربات آخرین سیستم بخری. گردگیری و جارو هم بکنه.
ــ ــ باشه...

تمام شد.

 


برچسب ها : ,,,,

نويسنده : romankade | نسخه قابل چاپ | 1 2 3 4 5 | اشتراک گذاری :
بازديد : 223 | ديدگاه(0) | 1394/6/30

تمام حقوق برای سایت محفوظ است و کپی برداری از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز می باشد

Copyright © 2010-2012 http://romankade.samenblog.com/ All Rights Reserved